معنی کلمه سرکشیدن در لغت نامه دهخدا
درنگ آورد راستیها پدید
ز راه هنر سر نباید کشید.فردوسی.که یارد گذشتن ز پیمان اوی
دگر سر کشیدن ز فرمان اوی.فردوسی.چنان دان که کسری نه بر دین ماست
ز دین سر کشیدن ورا کی سزاست.فردوسی.هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی.منوچهری.رستم آن را منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب ازپادشاه گرشاسب سر کشید. ( تاریخ سیستان ).
دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت
هرکه به فرمانش سر کشید ز فرمان.ناصرخسرو.نی سپهر از خدمت او روی تافت
نی زمین از طاعت او سر کشید.مسعودسعد.هر سر که کند قصد که تا سر بکشد زو
سر کمشده بیند چو کشددست به سر بر.سنایی.سر از دولت کشیدن سروری نیست
که با دولت کسی را داوری نیست.نظامی.اینهمه سر کشیدن از پی چیست
گل نخندید تا هوا نگریست.نظامی.عشق را بنیاد بر ناکامی است
هرکه زین سر سر کشد از خامی است.عطار.می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم.حافظ. || سر بالا بردن. ( آنندراج ). سر برآوردن. گردن افراشتن. بالا رفتن :
زن پاراو چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.منجیک.گاه چون زرین درخت اندر هوائی سر کشد
گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود.فرخی.ریاحین بر زمینش گستریده
درختانش به کیوان سر کشیده.نظامی.سر نکشد شاخ تو از سروبن
تا نزنی گردن شاخ کهن.نظامی. || تاختن. روی آوردن :
دلیران تیغ کینه برکشیدند
چو شیران سوی گوران سرکشیدند.نظامی.زد بر ددگان بتندی آواز
تا سر نکشند سوی او باز.نظامی.مبادا که بر یکدگر سر کشند
به پیکار شمشیر کین برکشند.سعدی. || پیش افتادن. برتر شدن. مقدم گردیدن. سرافراز شدن.داناتر گشتن :
بزودی بفرهنگ جایی رسید
کز آموزگاران سر اندرکشید.