معنی کلمه سره در لغت نامه دهخدا
زرگرفرونشاند کرف سیه به سیم
من باز برفشاندم سیم سره به کرف.کسائی.جایی که خطر ندارد آنجا
نه سیم سره نه زر کانی.ناصرخسرو.نقد سره ست عمر و جهان قلب بد مده
نقد سره به قلب که ناید ترا سره.ناصرخسرو.نقدی سره از آن صره برداشتند. ( کلیله و دمنه ).
دین سره نقدی است به شیطان مده
یاره فغفور به سگبان مده.نظامی.پیش ظاهربین چه قلب و چه سره
او چه داند چیست اندر قوصره.مولوی. || بقول اصمعی «سَرَق » نوعی از حریر، معرب «سره » پارسی است. ( ابن درید ) ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). شقه حریر سفید علم. ( برهان ). شقه حریر سپید. ( آنندراج ) ( رشیدی ). || به معنی اصل هم آمده چنانکه فرع را پایه خوانند. ( برهان ). اصل. ( جهانگیری ). || آب عمیقی که از سر مردم بگذرد. ( برهان ) ( جهانگیری ). || نیک و بی عیب. ( برهان ) ( آنندراج ). خوب و نیکو. نیکو و پسندیده. ( صحاح الفرس ) :
ره نمودن بسوی دولت کاری سره است
من نمودم ره و کردم همه را زین آگاه.فرخی.اینجا فرود باید آمد که امروز کاری سره رفت.( تاریخ بیهقی ). امیر گفت این سره میماند. ( تاریخ بیهقی ). سره کردی که مرا از آن یاد آوردی. ( چهارمقاله ). روا باید داشتن که این دغل نیست سره است ، اما خدای تعالی به صورت دغل بدو مینماید. ( کتاب النقض ص 428 ).اگر اصول مذهب شافعی سره است التجاء به بوالحسن اشعری کردن خطا باشد. ( کتاب النقض ص 491 ).
چون از سره بدل نتوانست فرق کرد
انگاشت زآن ِ اوست به یک وزن و یک عیار.سوزنی.بی خبر باشد از صلح و بی آگاه از جنگ
هیچ صلحی به جهان بی وی و جنگی سره نیست.سوزنی.تو گازری سره دانی به جامه شستن لیک
چو دل بدست افتد سیه کنی و تباه.سوزنی ( دیوان ص 379 ).من کرده خویشتن سره از فضل وآنگهی
در کنج خانه مانده چو بر خایه ماکیان.وطواط.گفت بیچاره فردوسی بیست وپنج سال رنج برد تا این کتاب تمام کرد هیچ ثمره نداد. محمود گفت : سره گفتی ، من از آن پشیمان شدم. ( تاریخ طبرستان ).