سرشته

معنی کلمه سرشته در لغت نامه دهخدا

سرشته. [س ِ رِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) معجون. ( بحر الجواهر ). معجون کرده. بدست مالیده. ( صحاح الفرس ). عجین :
بشب سرشته و آغشته خاک او از نم
بروز تیره و تاری هوای او ز بخار.فرخی.چو عنبر سرشته یمان و حجازی.
مصعبی ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384 ).
تف آه از دلم سرشته به خون
سبحه سوز سروش می بشود.خاقانی.عقابان خدنگ خون سرشته
برات کرکسان بر پر نبشته.نظامی.فرشته است این بصد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته.جامی.ای دوست گل سرشته را آبی بس. ؟ ( از شاهد صادق ).

معنی کلمه سرشته در فرهنگ معین

(س رِ تِ ) (ص مف . ) ۱ - آمیخته ، آغشته . ۲ - خمیر گشته . ۳ - آفریده .

معنی کلمه سرشته در فرهنگ عمید

۱. خمیرشده.
۲. آغشته .

معنی کلمه سرشته در فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - مخلوط شده آغشته . ۲ - خمیر گشته . ۳ - آفریده .

معنی کلمه سرشته در ویکی واژه

آمیخته، آغشته.
خمیر گشته.
آفریده.

جملاتی از کاربرد کلمه سرشته

ذات و جوهره انسان بر منفعت طلبی سرشته است و همه تحرک‌ها و تلاش‌های انسان برای کسب منفعتی یا دفع خطری است.
واسرشته شدن دی‌ان‌ای حالتی است که هنگامی دی‌ان‌ای در دمایی بیش از دمای بدن قرار می‌گیرد یا در پی‌اچ بالا قرار دارد حاصل می‌شود و نیروهای ضعیف میان ۲ رشته از میان رفته و ۲ رشته باز می‌شود. ۲ رشتهٔ دی‌ان‌ای از آن جایی که به وسیلهٔ نیروهای ضعیف به هم وصل هستند با حرارت دادن محلول تا دمایی بیش از دمای بدن یا تحت شرایط پی هاش بالا می‌تواند واسرشته شود.
فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا ۚ فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا ۚ لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ۚ ذَٰلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ (ترجمه: پس حق گرایانه، به سوی این آیین روی آور،[با همان] فطرتی که خدا مردم را بر آن سرشته است. تغییری در آفرینش خدا نیست. آیین پایدار همین است ولیکن بیشتر مردم نمی دانند.)[۳۰–۳۰]
ز ابر سایه برگ خزان سرشته گلم شکفتگی است که در خاطر بهارم نیست
شیخ چون دید شحنه را از دور در پی افتاده آن سرشته ز نور
دو هندوزادهٔ مشرب فرشته بشر خلقت ولی قدسی سرشته
شایسته نوازش این نام ذات اوست گویی سرشته پیکرش از مهر حیدرست
سرشت مرا کافریدی ز خاک سرشته تو کردی به ناپاک و پاک
این میوه شیرین مگر از باغ بهشت است وین حور بهشت از شکر ناب سرشته است
بود طباخ کاشان بی‌سرشته نمک پاشد، کند آنگه برشته
چون مهر دعوت است سرشته به جان او صوفی به دهر چاره ندارد ازین بلاغ
نه چون آدم ز آب و گل سرشته ست ز بالا آمده قدسی فرشته ست
از جان سرشته‌اند تو را ورنه مشکل است کاین شکل دل‌فریب ز آب و گلی شود