معنی کلمه سرانجام در لغت نامه دهخدا
گَواژه که هستش سرانجام جنگ
یکی خوی زشت است از او دار ننگ.ابوشکور.سرانجام آغازاین نامه کرد
جوان بود چون سی وسه ساله مرد.ابوشکور.سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه شود آن سر تاجدار.دقیقی.زمین گر گشاده کند راز خویش
نماید سرانجام و آغاز خویش.فردوسی.ندانم سرانجام و فرجام چیست
بدین رفتن اکنون بباید گریست.فردوسی.نخواهد شهنشاه جز نام نیک
بهر کارها در سرانجام نیک.فردوسی.مکش مر مرا کت سرانجام کار
بپیچاند از خون من کردگار.فردوسی.سرانجام در بند زندان بمرد
کلاه مهی قیصری را سپرد.فردوسی.سرانجام کیخسروآید پدید
پدید آورد بندها را کلید.فردوسی.چو برگیری از کوه و ننهی بجای
سرانجام کوه اندرآید ز پای.عنصری.بسا کارا کز آغازش بود خوش
سرانجامش بود سوزنده آتش.( ویس و رامین ).... بتواند دانست که نیکوکاری چیست و سرانجام هر دو چون است. ( تاریخ بیهقی ).
سرانجام هم بخت شه بود چیر
درآمد سر سخت بدخواه زیر.اسدی.سرانجام سنگی گران از برش
فروهشت کافشاند خون از سرش.اسدی.از طاعت تمام شود ای پسر ترا
این جان ناتمام سرانجام کار تام.ناصرخسرو ( دیوان چ تهران ص 261 ).به خواب اندرون است میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش.ناصرخسرو.ز نوکیسه مکن هرگز درم وام
که رسوایی و جنگ آرد سرانجام.ناصرخسرو.خداوندا مرا معزول کردی
سرانجام همه عُمّال عزل است
به توقیع تو ایمن بودم از عزل
ندانستم که توقیع تو هزل است.؟ ( از ترجمان البلاغه رادویانی ).