معنی کلمه سحر در لغت نامه دهخدا
گذشته ز شب نیمه ای بیشتر
ولیکن نبد نیز گاه سحر.فردوسی.دوش مُتْواریک بوقت سحر
اندر آمد بخیمه آن دلبر.فرخی.وقت سحرک آمد بتعجیل و مرا بخواند نزدیک وی رفتم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353 ).
در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است
چون در سحر عبادت پیران پارسا.قطران.بخت چون عالی بود بنماید از آغاز کار
روز روشن روشنی پیدا کند وقت سحر.معزی.آنچه یک پیرزن کند بسحر
نکند صد هزار تیر و تبر.سنایی.روز بشب کرده ای بتیرگی حال
شب بسحر کن بروشنایی باده.خاقانی.هر سحر گویدش دعای بخیر
ایزد ارجو که مستجاب کند.خاقانی.صبح دمی چند ادب آموختم
پرده ٔسِحْرِ سَحَری دوختم.نظامی.یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر بر کنار بیشه ای خفته. ( گلستان سعدی ).
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمئی کز عشق بیخبری.سعدی.دلت بوصل گل ای بلبل سحر خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه تست.حافظ.سحرچو گشت پدیدار روز گردد شب
شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام.قاآنی.|| سپیدی که بالای سیاهی باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). سپیدی که بر سیاهی برآید. ( اقرب الموارد ). || ریه. ( اقرب الموارد ). شش. ( منتهی الارب ). ریه و شش. ج ، اسحار، و سحور. || کرانه هر چیز. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || نشان پشت ریش شتر و اعلای سینه. ( منتهی الارب ). اثر دبرة البعیر. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || التعلیل بالطعام و الشراب. ( تاج المصادر بیهقی ).
سحر. [ س ُ ] ( ع اِ ) شُش. ج ، اسحار، سحور. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
سحر. [ س ِ ] ( ع مص ) جادوی کردن و فریفتن. ( غیاث اللغات ). جادویی نمودن و فریفتن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). جادویی کردن. ( ترجمان القرآن ). جادوی کردن و فریفتن. ( تاج المصادر ). || مشغول کردن کسی را بچیزی. ( منتهی الارب ). صرف کردن کسی را از چیزی. ( از اقرب الموارد ). || محتاج و با علت کردن. ( منتهی الارب ). || دلجویی کردن و ربودن عقل کسی بگفتار یا به نگاه. ( اقرب الموارد ). || دور شدن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).