معنی کلمه ستاره در لغت نامه دهخدا
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان بگوش تراک.خسروی.که ایوانْش برتر ز کیوان نمود
تو گفتی ستاره بخواهد ربود.فردوسی.که تا ماه و خورشید را بنگرد
ستاره همی یک بیک بشمرد.فردوسی.وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من.منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 20 ).اینک از آن دو آفتاب چندین ستاره تابد. ( تاریخ بیهقی ).
اگر سرّا بضرّا در ندیدستی برو بنگر
ستاره زیر ابر اندر چو سرّا زیر ضرّایی.ناصرخسرو.جهان در جهان بینی پرخیمه و چراغ چون ستاره. ( چهارمقاله عروضی چ معین ص 59 ).
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن بمشرق و مغرب همیشه سیارم.خاقانی.از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
همچو ستاره بصبح خانه گرفت اضطراب.خاقانی.ستاره در آن فضا راه گم کند. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
بد و نیک از ستاره چون آید
که خود از نیک و بد زبون آید.نظامی ( هفت پیکر ص 4 ).گر ستاره سعادتی دادی
کیقباد از منجمی زادی.نظامی ( هفت پیکر ص 4 ).در آسمان ستاره بود بیشمار لیک
رنج کسوف بهره شمس و قمر بود.ابن یمین.- پرستاره ؛ دارای ستاره فراوان. ستاره دار :
با چرخ پرستاره نگه کن چون
پر لاله سبزه درخور و مقرونست.ناصرخسرو.منگر بدین ضعیف تنم زآنکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزونست اثر مرا.ناصرخسرو.- ستاره بام ؛ ستاره صبح. ( ناظم الاطباء ). رجوع به ستاره سحر و ستاره صبح شود.
- ستاره بی روشن ؛ ترجمه کوکب ثابت است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).
- ستاره پرست ؛ آنکه ستاره را ستایش کند.