معنی کلمه ساكن در لغت نامه دهخدا
از من چو خر ز شیر مرم چندین
ساکن سخن شنو که نه سکینم
پس من بزیر پر دو مرغ اندر
ظن چون بری که ساکن بنشینم.ناصرخسرو.نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب ؟مسعودسعد.هر که ترسد مر ورا ایمن کنند
مرد دل ترسنده را ساکن کنند.مولوی.زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی
ساکن ، که دام زلف بدان گستریده اند.سعدی ( بدایع ). || باشنده. ( منتهی الارب ). متوطن. مقیم. جای گرفته. ( ناظم الاطباء ). بر جای باشنده. مستقر :
بیک جای ساکن نباشد به جنگ
چنین است آیین پور پشنگ.فردوسی.مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم ؟خاقانی.این جهان و ساکنانش منتشر
آن جهان و سالکانش مستمر.مولوی.زان ساکن کربلا شده ستی کامروز
در مقبره یزید حلوایی نیست.( ؟ ) || پری. ( منتهی الارب ). رجوع به ساکنان گردون شود. || آهسته. خلاف بلند :
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام.سعدی ( مفردات ). || آسوده. تسکین یافته. بی رنج :
خلق به رنج است و من از فرّ او
هم به دل و هم به جسد ساکنم.ناصرخسرو.رجوع به ساکن شدن و ساکن کردن شود.
|| دائم. ( منتهی الارب ). ثابت. لایتغیّر. مستمر :
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز ساکن کامل ؟ناصرخسرو ( دیوان ص 243 ).- ابتداء به ساکن ؛ شروع به حرفی غیرمتحرک : ابتداء به ساکن محال است. در تداول عوام ، یعنی بلامقدمه. بی سابقه. بی آمادگی.
- اقیانوس ساکن ؛ اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام.
- حرف ساکن ؛ حرفی که حرکت ندارد.