معنی کلمه ساعد در لغت نامه دهخدا
می بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم.معروف بلخی.آن ساعدی که خون بچکد زو، ز نازکی
گر برزنی بر او بر، یک تار ریسمان.خسروی.کف و ساعدش چون کف شیر نر
هشیوار و موبد دل و شاه فر.فردوسی.کشیده بر و ساعد و یال و برز
درختیش در دست مانند گرز.فردوسی.ببالا بلند و به بازو قوی
میان لاغر و ساعدش پهلوی.فردوسی.دو ساعد او چون دو درخت است مبارک
انگشت بر او شاخ و بر او جود فواکه.منوچهری.کنگی بلند بینی ، کنگی بزرگ پای
محکم سطبر ساقی ، زین گرد ساعدی.عسجدی ( از لغت فرس ).نو آئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله.عسجدی ( از لغت فرس ).آن چیست کزان طبق همی تابد
چون عاج بزیر شعر عنابی
ساقش بمثل چو ساعد حورا
دستش بمثل چو پای مرغابی.انوری ( دیوان چ نفیسی ص 461 ).هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال مأوی دیده ام.خاقانی.فرخ آن شاهباز کزپی صید
ساعد شه مقام او زیبد.خاقانی.گه دست بوس کردم ، گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش.خاقانی.چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.خاقانی.یاره او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.نظامی ( مخزن الاسرار ).همان ساعدش را به زرین کمر
کشیدند در زیر زنجیر زر.نظامی.چو بازان جای خود کن ساعد شاه
مشو خرسندچون کرکس به مردار.عطار.سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گرچه بازو سخت داری پنجه با آهن مکن.سعدی ( طیبات ).هرکاین سردست و ساعدت بیند
گر دل ندهد به پنجه بستانی.سعدی ( طیبات ).