معنی کلمه زور در لغت نامه دهخدا
چون برون کرد زو بزور و هنگ
در زمان درکشید محکم تنگ.شهید ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).زیر لگد به جمله همی خستشان به زور
چونانکه پوست بر تن ایشان همی درید.بشار مرغزی.سیاوش مرا همچو فرزند بود
که بافر و با زور و اروند بود.فردوسی ( یادداشت ایضاً ).بیفشرد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار بر پای خاست.فردوسی.نبیند چنو کس به بالا و زور
به یک تیر برهم بدوزددو گور.فردوسی.کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.لبیبی ( یادداشت ایضاً ).ناید زور هزبر و پیل ز پشه
ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ.عنصری.گرت زور باشد ز پیلان بسی
بود هم به زور تو افزون کسی.اسدی.به خاموش چیره زبانی دهد
به فرتوت زور جوانی دهد.اسدی.به زور و هنر پادشاهی و تخت
نیابد کسی جز به فرخنده بخت.اسدی.و از زور که گشاد شود [ آماس ریم درذات الریه ] نیک بلرزاند. ( ذخیره خوارزمشاهی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). دشمن ضعیف... اگر از قوت و زوردرماند به حیلت و مکر فتنه انگیزد. ( کلیله و دمنه ).
ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل
دردا که زور رستم دستان نیافتم.خاقانی.زور جهان بیش ز بازوی ماست
سنگ وی افزون ز ترازوی ماست.نظامی.چون بیفتد تیر آنجا می طلب
زور بگذار و به زاری جو ذهب.مولوی.