معنی کلمه زنخ در لغت نامه دهخدا
یاسمن لعل پوش ، سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیلغوش رخنه زد و بشکلید.کسائی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گویی که همی زنخ بخاری به شخار.عماره ( یادداشت ایضاً ).تا دیو چه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار.مجلدی ( یادداشت ایضاً ).ورادید با دیدگان پر ز خون
به زیر زنخ دست کرده ستون.فردوسی.نرگس تازه میان مرغزار
همچو در سیمین زنخ زرین چهی.منوچهری.ترسم کاندر غم فراق تو یک روز
دست به زیر زنخ برآید هوشم.( از لغتنامه اسدی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).گرفته همه لَکهَن و بسته روی
که و مه زنخ ساده کرده ز موی.اسدی ( یادداشت ایضاً ).ستون دانش و دینی و از نهیب تو هست
همیشه زیر زنخ دست دشمنانت ستون.قطران.صحبت کودکک ساده زنخ را مالک
نیز کرده ست ترا رخصت و داده ست جواز.ناصرخسرو ( دیوان ص 202 ).چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش.ناصرخسرو.نسرین زنخ صنم چکنم اکنون
کز عارضین چو خوشه نسرینم.ناصرخسرو.زآن زنخ گرد چو نارنج خویش
غبغب سیمین چو ترنجی بکش.نظامی.