معنی کلمه زشت در لغت نامه دهخدا
عالم بهشت گشته عنبرسرشت گشته
کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا.کسائی.سیامک بدست چنان زشت دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو.فردوسی.ز ری بازخوان آن بداندیش را
چو اهریمن آن زشت بدکیش را.فردوسی.وز آن زشت بدکامه شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو به ری
شد آن شهر آباد یکسر خراب
بسر بر همی تافتی آفتاب.فردوسی.تنش زشت و بینی کژ و روی زرد
بداندیش و کوتاه و دل پر ز درد.فردوسی.گویند که معشوق تو زشت است و سیاه
گر زشت و سیاه است مرا نیست گناه
من عاشقم و دلم بدو گشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه.فرخی.حربگاهش چوزنگیانی زشت
که ببیزند خرده انگشت.عنصری.یکی جان و دل لاغر، دوم مغز و سر تاری
سه دیگر صورت زشت و چهارم دیده اعمی.منوچهری.ای بسوی خویش کرده صورت من زشت
من نه چنانم که می برند گمانم.ناصرخسرو.گرچه بسیار بود زشت همان زشت است
زشت هرگز نشود خوب به بسیاری.ناصرخسرو.چند در این بادیه خوب و زشت
تشنه بتازی به امید سراب.ناصرخسرو.کآنکه این زشت را خداوند است
بهر زشتیش در ره افکنده ست.سنائی.زشت زنگی بود نه آئینه.سنائی.زشت با کور به فراسازد.سنائی.ور ناکسی فروخت مرا هم روا بود
کاعمی و زشت را نبود درخور آینه.خاقانی.چرا نقشبندت در ایوان شاه
دژم روی کرده ست و زشت و تباه.سعدی ( بوستان ).ترا با من ار زشت رویم چه کار
نه آخر منم زشت و زیبا نگار.سعدی ( بوستان ).- زشت و زیبا ؛ بدگل و خوشگل. ( فرهنگ فارسی معین ).