معنی کلمه زدوده در لغت نامه دهخدا
یکی مرد بُد، نام او هیربد
زدوده دل و مغز و جانش ز بد.فردوسی.همه نیزه داران زدوده سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان.فردوسی.بجای آمد از موبدان شست مرد
زدوده روان و خرد ساز کرد.فردوسی.بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی
بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری.فرخی.زدوده یکی آینه است از نهان
که بینی در او چهر هر دو جهان.اسدی.ز گرم و سرد جهان رای او برون آمد
زدوده ذات چو زرعیار از آتش وآب.مسعودسعد.در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش به صفا زدوده تر از گریه عاشق است. ( کلیله و دمنه ).
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده ست
ززنگ جور کدام آینه است نزدوده ؟انوری.رجوع به زدودن شود.