زدوده

معنی کلمه زدوده در لغت نامه دهخدا

زدوده. [ زِ / زُ دو دَ / دِ ] ( ن مف ) صیقل شده و روشن شده و جلاداده. ( ناظم الاطباء ). پاک شده و پاکیزه شده. صیقل یافته. محوشده ( غم و مانند آن ). ( فرهنگ فارسی معین ) :
یکی مرد بُد، نام او هیربد
زدوده دل و مغز و جانش ز بد.فردوسی.همه نیزه داران زدوده سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان.فردوسی.بجای آمد از موبدان شست مرد
زدوده روان و خرد ساز کرد.فردوسی.بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی
بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری.فرخی.زدوده یکی آینه است از نهان
که بینی در او چهر هر دو جهان.اسدی.ز گرم و سرد جهان رای او برون آمد
زدوده ذات چو زرعیار از آتش وآب.مسعودسعد.در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش به صفا زدوده تر از گریه عاشق است. ( کلیله و دمنه ).
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده ست
ززنگ جور کدام آینه است نزدوده ؟انوری.رجوع به زدودن شود.

معنی کلمه زدوده در فرهنگ معین

(زُ دِ یا دَ ) (ص مف . ) ۱ - پاک شده . ۲ - صیقل یافته . ۳ - محو شده .

معنی کلمه زدوده در فرهنگ عمید

پاک شده، جلاداده، شفاف: می آورد و نار و ترنج و بهی / زدوده یکی جام شاهنشهی (فردوسی: ۳/۳۰۵ ).

معنی کلمه زدوده در فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - پاک شده پاکیزه شده . ۲ - صیقل یافته . ۳ - محو شده ( غم و مانند آن ) .
صیقل شده و روشن شده و جلا داده محو شده

معنی کلمه زدوده در ویکی واژه

پاک شده.
صیقل یافته.
محو شده.

جملاتی از کاربرد کلمه زدوده

یکی دشتش از پیش سیماب رنگ سراسر چو پولاد بزدوده زنگ
ای زدوده سایهٔ تو ز آینهٔ فرهنگ زنگ بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ
ای شاه رخ نیکو، از خط جفا رخ شو کاین لکه تو را از رو، بزدوده نخواهد شد
در این روش سطح قطعه با مایعی رنگی قابل مشاهده یا فلورسنت پوشیده می‌شود. پس از مدتی این مایع در درون شکاف‌ها و حفره‌های سطحی قطعه نفوذ می‌کند. پس از آن مایع از سطح جسم زدوده می‌شود و ماده ظاهر کتتده به روی سطح پاشیده می‌شود. اختلاف روشنایی مایع نافذ و ظاهرکننده باعث می‌شود که عیوب سطحی به راحتی مشاهده شوند.
ز روی آینه نزدوده‌ای زنگ لباس آینه کردی به‌صد رنگ
همچو برسیم زدوده جعد او بر روی او حلقه ها دارد ز عنبر بر سمن سیصد هزار
حال از قال اگر نموده شدی زنگ شکها ز دل زدوده شدی
ایا فروخته از فر و طلعتت او رنگ زدوده رای تو ز آیینه ممالک زنگ
دلت از هوس نزدوده‌ای‌، ره معنیی نگشوده‌ای ز جنون سر به هوا مرو، چو سحاب دامن تر به‌کف
گر دل ز شرر زدوده باشم خود را ور بر دم تیغ سوده باشم خود را
با صیقل ریاضت از آیینه ضمیر گرد خودی و زنگ دوئی را زدوده‌ایم