معنی کلمه روحی در لغت نامه دهخدا
روحی. ( اِخ ) شاعر قرن نهم ، و ازجمله شاعران سلطان یعقوب بود. این مطلع از اوست :
وه که جانم در غم آن دلستان خواهد شدن
زآنچه میترسیدم آخر آنچنان خواهد شدن.
و نیز گوید:
اگر وصف سر زلف تو مویی در میان افتد
سخندانان عالم را گرهها در زبان افتد.( از مجالس النفائس ص 308 ).رجوع به فرهنگ سخنوران شود.
روحی. ( اِخ ) شاعر عثمانی متوفی بسال 960 هَ. ق. وی پسر کدخدای ابوالسعود افندی بود. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
روحی. ( اِخ ) شاعر عثمانی در قرن دهم هَ. ق. وی پسر شیخ الاسلام علی چلبی بود. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
روحی. [ رَ ] ( اِخ ) عبداﷲبن محمدبن سنان بن سعد سعدی روحی بصری. قضاء دینور داشت و متهم به وضع حدیث بود. سبب شهرت او به روحی ، این است که وی روایت بسیاری از روح بن قاسم نقل میکرد. از معلی بن اسد و ابی الولید طیالسی روایت کرد، و محمدبن محمد سلیمان یاغندی و ابوعبداﷲ محاملی و دیگران ازاو روایت دارند. ( از اللباب فی تهذیب الانساب ج 1 ).
روحی. ( اِخ ) علی بن عبداﷲبن ابی السروربن عبداﷲ روحی مکنی به ابوالحسن ، معاصر المستعصم ( 640 هَ.ق. ) بود. او راست : بلغة الظرفاء فی ذکری تواریخ الخلفاء. ( از معجم المطبوعات ج 1 ستون 301 ).
روحی. [ رَ ] ( اِخ ) محمدبن ابی السرورمکنی به ابوعبداﷲ. وی از اهل فقه و فرائض و قراآت بود. از ابوالربیع اندلسی و ابن ابی داود مصری و دیگران حدیث شنید. سلفی گوید: زادگاه پدرش رَوحَة که جزء اسکندریه است میباشد. ( از معجم البلدان ذیل روحة ).
روحی. ( اِخ ) مولوی احمد. شاعر نیمه اول قرن چهاردهم هجری معاصر ترک علیشاه قلندر ( در حدود 1332 هَ. ق. ). رجوع به فرهنگ سخنوران شود.