رصف

معنی کلمه رصف در لغت نامه دهخدا

رصف. [ رَ ] ( ع مص ) پیچیدن پی را بر پیکان تیر: رصف السهم رصفاً. ( از آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). پی بر تیر پیچیدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( مصادر اللغه زوزنی ). || پای بر پای پیچیدن مصلی و با هم ملاصق کردن پایها را. ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). پای بر پای پیچیدن. ( یادداشت مؤلف ). || سنگ بر هم نهادن در بنا. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). سنگ بر هم نهادن در مسیل. ( از اقرب الموارد ). بر هم نهادن سنگ ازبهر بنا. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). || سزاواری ، گویند: ذاامر لایرصف بک ؛ یعنی کاری است که سزاوار تو نیست. ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || سخن پیوستن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). سخن نیکو پیوستن. ( مصادر اللغه زوزنی ).
رصف. [ رَ ص َ ] ( ع مص ) رُصِفَت ( مجهولاً ) اسنانه رَصْفاً و رَصِفَت رَصَفا؛ بردیف رُست و منظم و هموار قرار گرفت دندان. ومؤنث آن : رَصِفَة و مرتصَفة. ( از اقرب الموارد ).
رصف. [ رَ ص َ ] ( ع اِ ) آبی که از کوه بر سنگی فروریزد. ( ناظم الاطباء )( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( فرهنگ فارسی معین ): ماءالرصف ؛ آبی که از کوه بر سنگی فروریزد و پاک و زلال گردد. ( از اقرب الموارد ). و منه : مزج هذا الشراب من ماء رصف نازع رصفاً آخر لأنه اصفی له و ارق ؛ ای مسیله من رصف الی رصف منازعة منه ایاه. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). || مسیل مجرای آب باران. ( از اقرب الموارد ). || سنگ برهم نهاده در مسیل آب. واحد آن رصفة است. ( از اقرب الموارد ). سنگ برهم نهاده. الواحد رصفة. ( مهذب الاسماء ). || سنگی داغ که بر آن نان پزند. ( قاموس کتاب مقدس ). || سدی که برای آب ساخته شود. ( از اقرب الموارد ). || ج ِ رَصَفَة. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به رَصَفة شود. || ج ِ رِصاف. ( از اقرب الموارد ). رجوع به رصاف شود.
رصف. [ رُ ص ُ ] ( ع اِ ) ج ِ رِصاف. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به رِصاف شود.
رصف. [ رُ ص ُ ] ( اِخ ) نام موضعی است. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ).
رصف. [ رَ ص َ ] ( اِخ ) موضعی است. ( منتهی الارب ). اسم مکانیست که در موقع رصافه حالیه و تخمیناً بیست یاسی میل به طرف غربی فرات است. ( قاموس کتاب مقدس ).

معنی کلمه رصف در فرهنگ معین

(رَ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - پیچیدن پی را بر پیکان تیر. ۲ - پای بر پای پیچیدن . ۳ - سنگ بر هم نهادن در بنا.
(رَ صَ ) [ ع . ] (اِ. ) آبی که از کوه بر سنگی ریزد.

معنی کلمه رصف در فرهنگ فارسی

( اسم ) آبی که از کوه بر سنگی فرو ریزد
موضعی است اسم مکانیست که در موقع رصافه حالیه و تخمینا بیست یا سی میل به طرف غربی فرات است

معنی کلمه رصف در ویکی واژه

پیچیدن پی را بر پیکان تیر.
پای بر پای پیچیدن.
سنگ بر هم نهادن در بنا.
آبی که از کوه بر سنگی ریزد.

جملاتی از کاربرد کلمه رصف

صافی دلش مرآت حق گفتش همه آیات حق در هرصفت چون ذات حق فردیست نغز و منتخب
باز بر طرف مه از غالیه طغرا دیدم زبرصفحۀ جان خط معما دیدم
ندانم در آن روضه پرصفا چه سان میرود کوری از دیده ها؟!
برصف دلها زنند غارت جانها کنند این ستم شاهدان می نپذیرد علاج
جدایند در زیر یک پوست از هم میان دو دل گرصفایی نباشد
زر را نکند جز تو کسی خاک‌صفت پست دُر را نکند جز تو کسی خارصفت خوار
زنهار برصفایی زارت خدای را رحمی که چون وفای تو کم شد شکیب او
بغرید آن شیر آهن تنه بزد خویش را برصف میمنه
خواهم که به قربان تو و طور تو گردم بنشینی و پرگارصفت دور تو گردم
برصف عقل من شکست آورد شکن طره ی زره وارش