رخی

معنی کلمه رخی در لغت نامه دهخدا

رخی. [ رَ خی ی ] ( ع ص ) رجل رخی ؛ مرد فراخ زیست. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ).
- رخی البال ؛ آنکه در نعمت و فراخی و آسایش و فراخی زندگانی است. ( از ناظم الاطباء ). واسعالحال. ( از اقرب الموارد ) : اذا تمشی [ الخمر ] فی عظامک جعلک خالی الذرع فسیح الباع رخی البال رحب الهمة واسعالنعمة... ( شریشی ).
|| عیش فراخ. ( دهار ).
رخی. [ رُخ ْ خی ] ( ص نسبی ) منسوب است به رُخ ، و به گمان من همان ریخ معروف در افواه عوام باشد که ناحیه ای است در نیشابور. ( از انساب سمعانی ).
رخی. [ رُخ ْ خی ] ( اِخ ) ابوموسی هارون بن عبدالصمد... رخی نیشابوری. وی از یحیی بن یحیی و جزاو خبر شنید و ابوحامدبن الشرقی از او روایت دارد. رُخّی بسال 285 هَ. ق. درگذشت. ( از لباب الانساب ).

معنی کلمه رخی در فرهنگ فارسی

منسوب است به رخ و به گمان من همان ریخ معروف در افواه عوام باشد که ناحیه ایست در نیشابور .

معنی کلمه رخی در فرهنگستان زبان و ادب

{facial} [پزشکی-دندان پزشکی] مربوط به صورت یا به سمت صورت

جملاتی از کاربرد کلمه رخی

ازکوه بشستند همه سرخی شنگرف وز باغ ستردند همه سبزی زنگار
مشام آرای گلشن چون شود بوی سر زلفش ز خواب سرگرانی نرگس مخمور برخیزد
آنکه خاک تیره را بر چرخ فضل آمد بدو کز چنان چرخی چنین خورشید دین گشت آشکار
ز سوز جگر آتشی برفروخت نهم اطلس سبز چرخی بسوخت
به مهره دل مومین من چه خواهد کرد رخی که خانه آیینه را به آب رساند
شب هست و شراب هست و چاکر تنهاست برخیز و بیا که این چنین شب، شب ماست
رقیب آمد و افگند سایه بر سر تو تو آفتاب رخی دور کن ز سر سایه
اگر نه لطف تو فریاد ما رسد جانا رخی زرینم و اشکی چو سیم خواهد بود
این بگفت و با رخی تر خشک لب برکشید از حلق جان آهی عجب
کنار آسمان از سرخی او چو روی لیلی و دامان مجنون