معنی کلمه رخسار در لغت نامه دهخدا
بین آن نقاش و آن رخسار او
از بر خور همچو برگردون قمر.خسروانی.اگر ابروش چین آرد سزد گرروی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.کسایی مروزی.هر آنکس که آواز دارد درشت
پرآژنگ رخسار و بسته دو مشت.فردوسی.کند دیده تاریک و رخسار زرد
به تن سست گردد به رخ لاجورد.فردوسی.سیاوش چو رخسار ایشان بدید
ز دل باز آه دگر برکشید.فردوسی.چو قیصر بر آنسان سخنها شنید
به رخسار شد چون گل شنبلید.فردوسی.تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار.مخلدی.وآن قطره باران که برافتد به گل سرخ
چون اشک عروس است برافتاده به رخسار.منوچهری.فریش آن فریبنده زلفین دلکش
فریش آن فروزنده رخسار دلبر.؟ ( از لغت فرس اسدی ).چون علت زایل شد و بگشاد زبانم
مانندمعصفر شد رخسار مزعفر.ناصرخسرو.وز دردش گشت زرد و پرگرد
رخسار ترنج و سیب از این غم.ناصرخسرو.ناگاه دست روزگار غدّار رخسار حال ایشان [ بطان و سنگپشت ] بخراشید. ( کلیله و دمنه ). برزویه به رخسار خاک ببوسید. ( کلیله و دمنه ).
برقع زرنگار بندد صبح
نقش رخسار یار بندد صبح.خاقانی.رخسار صبح را نگر از برقع زرش
کز دست شاه جامه عیدی است در برش.خاقانی.از خم پشت و نقطهای سرشک
قد و رخسار فلک سان چه کنم.خاقانی.غمزه اختر ببست خنده رخسارصبح
سرمه گیتی بشست گریه چشم سحاب.خاقانی.پیوسته بسته گل رخسار ماهرویی و خسته خار هجر سلسله مویی بودی. ( سندبادنامه ص 259 ). هر حصبه که در ظاهر حیوان می دمید به قوت جاذبه در اندرون می کشید تا گل رخسارها پژمرده گردد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 295 ).