معنی کلمه رخت در لغت نامه دهخدا
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.رودکی.سپردم ترا رخت و پرده سرای
همان گنج آگنده و تخت و جای.فردوسی.ز راه مهر جستن بازگشتم
ز رخت مهر دلپرداز گشتم.( ویس و رامین ).همی گفتم دریغا روزگارم
سپاه وگنج و رخت بیشمارم.( ویس و رامین ).بود جای رختم سه پرتاب تیر
گله خود نگنجد همی در ضمیر.شمسی ( یوسف و زلیخا ).چت بود نگشتی هنوز پیری
کت رخت نمانده ست درجوالم.ناصرخسرو.پس جبرئیل لوط را فرمود که برخیز و رختهای خود را برگیر و دختران را فرا پیش گیر. ( قصص الانبیاء ص 57 ). برخاستم و به مدرسه شدم تا رختها بردارم و پیش شیخ آیم من رخت درهم آوردم کسی خبر به خواجه... برد. ( اسرارالتوحید ).
غارتی از ترک نبرده ست کس
رخت به هندو نسپرده ست کس.نظامی.در آن خانه که بود آن روز تختش
به صاحبخانه بخشیدند رختش.نظامی.اگر زمانه ز عدل تو آگهی یابد
از این سپس نکند رخت عمر ما یغما.کمال الدین اسماعیل.چون ز حسرت رست و بازآمد به راه
دید برده دزد رخت از کارگاه.مولوی.سرایی است کوتاه و دربسته سخت
نپندارم آنجا خداوندرخت.( بوستان ).زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
ولی بی مروت چو بی بر درخت.