معنی کلمه رامشی در لغت نامه دهخدا
بر آواز این رامشی دختران
نشست و می آورد و رامشگران.فردوسی.تو با خنده و رامشی باش ازین
که بخشود بر ما جهان آفرین.فردوسی.بت رامشی و می و درغمی
بود مایه شادی و خرمی.( ازفرهنگ شعوری ج 2 ). || خواننده. ( ولف ) ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ). || دوستدار رامش. ( یادداشت مؤلف ). || مسرور. مهذب الاسماء ). شاد و مسرور :
چو بیکار باشی مشو رامشی
فکاری است بیکاری ار باهشی.فردوسی.نماند کس اندر جهان رامشی
نباید گزیدن جز از خامشی.فردوسی.بباشید ازین آمدن رامشی
گزینید گفتار بر خامشی.فردوسی.
رامشی. [ م ُ ] ( ص نسبی ) منسوب است به رامش که از قراء بخاراست. ( از معجم البلدان ) ( از انساب سمعانی ). || منسوب است به رامش که نام نیای کسانی است. ( از اللباب فی تهذیب الانساب ) ( از انساب سمعانی ).
رامشی. [ م ُ ] ( اِخ ) ابن بنت ابونصر منصوربن رامش ، والی نیشابور و مردی دانش پژوه و ادیب بود. اخبار بسیار از اصحاب ابوالعباس اصم شنید و با ابوالعلاء معری مصاحبت کرد. ابوحفص عمربن علی بن سهل سلطان و ابوحفص عمربن احمدبن منصور صفار و دیگران از او روایت دارند. آنگاه که از مسافرت برگشت ، خواجه نظام الملک دستور داد در مدرسه نیشابور بتدریس پردازد تا مردم از اخبار وادب و دانش او بهره مند شوند. او بهمین سمت اشتغال داشت تا در سال 489 هَ. ق. درگذشت. تاریخ تولد او بسال 404 هَ. ق. بود. ( از اللباب فی تهذیب الانساب ).
رامشی. [ م ُ ] ( اِخ ) ابواسحاق ابراهیم رامشی ، محدث بود. وی از ابوعمر و محمدبن محمدبن صابر بخاری و دیگران روایت کرد و ابومحمد نخشبی از او روایت دارد. ( از انساب سمعانی ) ( از معجم البلدان ).