معنی کلمه راستا در لغت نامه دهخدا
سوی راستا کرده فغفور جاست
امیر ختن سوی چپ گشته راست.امیرخسرو دهلوی. || کسی که همه کارها را به دست راست کند. مقابل چپه و چپال. ( لغت محلی شوشتر خطی متعلق به کتابخانه مؤلف ). و رجوع به راسته شود. || راه هموار و مسطح. ( لغت محلی شوشتر ). || باره. حق.
- به راستای کسی ؛ در حق او. درباره او. درباب او. بجای او. در عوض او : طاهر گفت نیکو گوید اما اگر این همی برای آن کند که من براستای حرم و اسباب وی کردم تا مکافات آن باشد من از آن کردم که جدان من همه جهان بگرفتند هرجا که بسرای آزاد مردان رسیدند همان کردند. ( تاریخ سیستان ). و ما تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرموده ایم و پنداشتیم که با ادب برآمده ای ونیستی چنانکه ما پنداشته ایم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253 ). هارون الرشید براستای وی [ فضل بن یحیی بن خالد برمکی ] آن نیکویی کرد کز حد بگذشت. ( تاریخ بیهقی ). واجب چنان کند که براستای هرکسی که بدو بدی کرده است نیکویی کرده آید. ( تاریخ بیهقی ص 34 ). اینک با عنان تو نهادم این مکرمت را که براستای من کردی. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 34 ).
|| موازی. برابر. سمت.
- به راستای ِ ؛ برابرِ. موازی ِ. محاذی ِ مقابل ِ. روبروی ِ.
- راستای سر ؛ سمت راس : هرگاه که آفتاب به نقطه حمل آید از سمت رأس یعنی از راستای سر ساکنان عمارت زمین... ( ذخیره خوارزمشاهی ) ( یادداشت مؤلف ). آفتاب به اول جدی آید و از راستای سر بغایت دور باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ) ( یادداشت مؤلف ).
|| ردیف. صف. رسته. استقامت. امتداد : و هر خراجی و قرحه ای که بشکافند همه اندر درازای لیف عصبها باید شکافت یا بر راستای شکنها و خطها... مگر عضوی مخصوص را چون پیشانی که آن را براستای خطهاو شکنها نتوان شکافت. ( ذخیره خوارزمشاهی ). شعر زائد موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید، رستنی ناهموار، نه براستا و نسق مژه طبیعی. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || رسته. راسته : در راستای مسگران ؛ در بازار مسگران.