معنی کلمه دیه در لغت نامه دهخدا
همی کرد بر رهنمایش فریه
چو ره را رها کرد و آمد بدیه.فردوسی.برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوار افکندند که بمحلت دیه آهنگران پیوسته است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261 ). هزیمتیان چون به دیه رسیدند آن را حصار گرفتندو سخت استوار بود. ( تاریخ بیهقی ). و چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند. ( تاریخ بیهقی ).چون خبر دیه و حصار و مردم آن به غوریان رسید همگان مطیع گشتند. ( تاریخ بیهقی ). و در کتاب معارف خوانده ام که ترسایان را نصرانی از آن خوانند که آن دیه که مسیح بدان فرودآمد ناصره خوانندی از زمین خلیل. ( مجمل التواریخ و القصص ). کلات دیهی بود کوچک بر بلندی. ( حاشیه لغت فرس اسدی نخجوانی ). دیهی است ملکی هم از آن ناحیت و سرحد آن نواحی این دیه است... و بسیار دیههای دیگر از این ناحیت است. ( فارسنامه ابن بلخی ص 122 ). بر شارع راه بر در دیهی که ممر کاروان بود مقام کرد. ( سندبادنامه ص 266 ).
ندیده چو روباه چاره دگر
بنزدیک آن دیه کرده گذر.نظامی.ای کلام تو رشک در یتیم
وی عطای تو دیه و خانه و تیم.عطار.|| مزیدمؤخر امکنه : فنجدیه. چهاردیه. ( از اعمال ارجان ). ( یادداشت مؤلف ).
دیه. [ دَ ی َ ] ( اِ ) صورتی و تلفظی از کلمه دایه است. داه. دایه : المراضعة، فرزند را دیه دادن. ( المصادر زوزنی ).
- امثال :
هرچه دیه گوید از درد گوید. ( یادداشت مؤلف ).
هرچه دیه گوید از در گوید. ( مجمع الامثال ).
دیه. [ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل در 13هزارگزی شمال خاوری آمل با 320 تن سکنه. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3 ).