دیریاز

معنی کلمه دیریاز در لغت نامه دهخدا

دیریاز. [ رْ ] ( نف مرکب ) ( از: دیر = طویل ، دور + یاز = یازنده. کشنده ، دراز شونده ). دیرکشنده. دراز. طویل پردوام. دیرنده. درازمدت. دیرکش. بعضی از فرهنگ نویسان گمان برده اند که کلمه دیر یاز با باء موحده است به قیاس از دیرباز. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ). کنایه از زمان دراز باشد و معنی ترکیبی آن بطی الحرکت بود چه یاز حرکت را گویند و دیرباز بموحده بجای تحتانی دوم چنانکه شهرت گرفته غلط محض بلکه خطای فاحش است. ( آنندراج ) ( بهار عجم ) :
اگر زندگانی بود دیریاز
بدین دیر خرم بمانم دراز.فردوسی.- دولت دیریاز ؛ دولت دراز مدت :
سرانجام از این دولت دیریاز
سخن گویم این نامه گردد دراز.فردوسی.هرآنگه که اندیشه گردد دراز
ز شاهی و از دولت دیر یاز.فردوسی.برستم چنین گفت کای سرفراز
بترسم که این دولت دیریاز.فردوسی.- شب دیریاز ؛ شب طویل دراز مدت :
همه مست بودندو گشتند باز
بپیموده گردان شب دیریاز.فردوسی.بپایین که شاه خفته بناز
شده یک زمان از شب دیریاز.فردوسی ( شاهنامه چ دبیرسیاقی ).بشادی سرآمد شب دیریاز.
چوخورشید رخشنده بگشاد راز.فردوسی.اگر چند باشد شب دیریاز
بر او تیرگی هم نماند دراز.اسدی.چو پیلان از آنجای کردند باز
شوند آن گره در شب دیریاز.اسدی.چو بر تیره شعر شب دیریاز
سپیده کشید از سپیدی طراز.اسدی.کجا گرد مصاف اوجهان شب کرد بر اعدا
شب آن قوم چون روز قیامت دیریاز آمد.امیر معزی.بر بوی خیال زودسیرت
خواب شب دیریاز بستیم.خاقانی.چو پاسی گذشت از شب دیریاز
دو پاس دگر مانده هر یک دراز.نظامی.وگر زنده دارد شب دیریاز
نخسبند مردم به آرام و ناز.سعدی.چون کوته است دستم از آن گیسوی دراز
زین پس من و خیالش و شبهای دیریاز.خواجو.- شبی دیریاز ؛ شبی دیر کشنده و طولانی :
شبی دیریاز و بیابان دراز
نیازم بدان باره راه بر.دقیقی.در ایوان شاهی شبی دیریاز
به خواب اندرون بود با ارنواز.فردوسی.

معنی کلمه دیریاز در فرهنگ معین

(ص فا. ) آن چه که مدتی دراز بکشد، کهن ، قدیمی .

معنی کلمه دیریاز در فرهنگ عمید

دیریازنده، دراز، طولانی: پراندیشه بود آن شب دیریاز / چوخورشید بنمود تاج از فراز (فردوسی: ۲/۸ ).

معنی کلمه دیریاز در فرهنگ فارسی

دیریازنده، درا وطولانی
( صفت ) آنچه که مدتی دراز بکشد طولانی .

معنی کلمه دیریاز در ویکی واژه

آن چه که مدتی دراز بکشد، کهن، قدیمی.

جملاتی از کاربرد کلمه دیریاز

چو نیمی گذشت از شب دیریاز دلیران به رفتن گرفتند ساز
بیامد گوی با دلی پر ز راز همی‌بود پویان شب دیریاز
سرانجام ازین دولت دیریاز سخن گویم این نامه گردد دراز
چو آمد به لشکر گه خویش باز همان تیره گشت آن شب دیریاز
همی چاره جست آن شب دیریاز چو خورشید بنمود چینی طراز
چو اندیشه رفتن آمد فراز برخشنده روز و شب دیریاز
برستم چنین گفت کای سرفراز بترسم که این دولت دیریاز
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز دلم تنگ شد زان شب دیریاز
کجا نام او بود شهران گراز گوی پیرسر مهتری دیریاز
به شادی درآمد شب دیریاز چو خورشید رخشنده بگشاد راز