معنی کلمه دیرگاه در لغت نامه دهخدا
تو از دیر گاهست با گنج خویش
گزیدستی از بهر ما رنج خویش.فردوسی.نقل با باده بود باده دهی نقل بده
دیرگاهست که این رسم نهاد آنکه نهاد.فرخی.خزیمه دیرگاه زن نکرد که نمی یافت اندر خور خویش. ( تاریخ سیستان ). دیرگاه برنیامد تا دیدم که بیاوردند او را در پاره ای جل. ( تاریخ سیستان ). دیرگاه برنیامد که بفرمان عبدالملک معزول شد. ( تاریخ سیستان ). دیرگاه حرب کردند آخر حصار بستد. ( تاریخ سیستان ).
دیرگاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوخته اند.خاقانی.دیرگاهست کز ولایت خویش
دورم از کار و از کفایت خویش.نظامی.عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاهی است کز این جام هلالی مستم.حافظ.روزی پیره زنی بیامد و در دست و پای او افتاد و بسی گریست که پسری دارم که از من غایب است دیرگاه است و مرا طاقت فراق نماند از بهر خدای دعایی بگوی... ( تذکرةالاولیاء عطار ). وچون کشته باشد [ افعی را ] بنگرند اگر... تا دیرگاه حرکت میکند نیک باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || مدت زمانی دراز.