دواندن

معنی کلمه دواندن در لغت نامه دهخدا

دواندن. [ دَ دَ ] ( مص ) دوانیدن. به حرکت سریع و تند واداشتن. رفتن با شتاب داشتن. کسی یا حیوانی را به دویدن واداشتن. تاختن. به تاخت درآوردن. ( یادداشت مؤلف ). تازاندن :
گمانی برم من که پیران کنون
دواند سوی شاه توران هیون.فردوسی.بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش
بر آهوبچه یوز و بر تیهوبچه باز.منوچهری.وین چرخ دونده به یکی مرکب ماند
کز کار نیاساید هرچند دوانیش.ناصرخسرو.پس بفرمود تا زبانی زشت
سوی دوزخ دواندش ز بهشت.نظامی.می دواندش ز راه سرمستی
می زدش بر بلندی و پستی.نظامی.از چپ و راست به تفحص حال من می دواند تا یکی به من رسید و مرا به خانه او برد. ( تاریخ جهانگشای جوینی ).
چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر
بشناس قدر خویش که دریای گوهری.سعدی.- بر سر کسی دواندن ؛ بدو تاختن. تاختن آوردن به او. حمله کردن به او :
سلطان خیالت شبی آرام نگیرد
تا بر سر صبر من مسکین ندواند.سعدی.- به در خانه کسی دواندن ؛ گسیل داشتن به در او. بتندی به در خانه وی روانه ساختن :
هر سو دود آن کش ز بر خویش براند
وآن را که بخواند به در کس ندواند.سعدی.- به سر دواندن ؛ کنایه است از به سختی و در منتهای شوق دوانیدن :
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد ره امید تو چند به سر دوانمش.سعدی. || جاری کردن. روان ساختن. ( یادداشت مؤلف ) :
به پلپل دانه های اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان.نظامی.رجوع به دوانیدن شود. || خجل و مکدر کردن. ( آنندراج ). خجل کردن. ( غیاث ) :
بر او از بس کنایتها که خواندند
خران از طعنه اش آخر دواندند.اشرف ( از آنندراج ). || ساخته و آماده کردن. ( آنندراج ) :
گرش صافی باده گردد ضرور
دواند ملک پرده چشم حور.طغرا ( از آنندراج ).گر از ارغنون سیم خواهد به پیش
دواند به میخانه صندوق خویش.طغرا ( از آنندراج ).|| فریب دادن. ( آنندراج ).

معنی کلمه دواندن در فرهنگ معین

(دَ دَ ) (مص م . ) دوانیدن .

معنی کلمه دواندن در فرهنگ عمید

۱. به دویدن واداشتن، انسان یا حیوانی را وادار به دویدن کردن.
۲. اسب را به تاخت و تاز درآوردن.

معنی کلمه دواندن در فرهنگ فارسی

به دویدن واداشتن، واداربه دویدن کردن، دوانیدن
( مصدر ) ( دوانید دواند خواهد دواند بدوان دواننده دوانیده ) ۱ - کسی یا جانوری را بدویدن وا داشتن اسب را بتاخت در آوردن . ۲ - بیرون کردن .

معنی کلمه دواندن در ویکی واژه

دوانیدن.

جملاتی از کاربرد کلمه دواندن

پریزادان چو دیدند آرزویش دواندند ازسخن آبی به جویش
از غفلت است ریشه دواندن به مغز خاک در گلشنی که غنچه صدای جرس دهد
شهری به ترکتاز دهد بلکه عالمی ترکانه برنشستن و هر سو دواندنت
به نزد نهنکال پیکی روان دواندند کای نامور پهلوان
دواندند بر روی صحرا سمند فکندند بر یال گوران کمند
در گلستان کرم نخلی ز بی آبی نماند تا به کی خواهی دواندن ریشه، ای قارون بس است
سنگ را هر چند می سازم به آه گرم نرم در دل سخت تو نتوانم دواندن ریشه ای
لاجرم همچو سگ دواندندش کَو به کونش زدند و راندندش
سوی آن دریای آتش کافران می دواندند آن خلیل جانفشان
داریم فکر ریشه دواندن ز سادگی با آن که چون سپند بر آتش نشسته ایم