معنی کلمه دلشاد در لغت نامه دهخدا
مراگفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنت خراب است بدین می کنش آباد.کسائی.به جامه بپوشید و آمد دوان
پرامید دلشاد و روشن روان.فردوسی.ندیدم کسی را که دلشاد بود
توانگر بد ار بومش آباد بود.فردوسی.سپهر بلند از تو دلشاد باد
جهانی به داد تو آباد باد.فردوسی.بر گذشته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد .فضل بن عباس ربنجنی.دل به تو دادم ودعوی کند اندر دل من
خواجه سید ابوبکر که دلشاد زیاد.فرخی.ای سرای تو نعیم دگر و زائر تو
سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم.فرخی.دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی ماه رخ و لعل چو گلنار.فرخی.پاینده باد خواجه ودلشاد و تندرست
برکام دل مظفر و منصور و کامکار.فرخی.دلشاد باش و کامروا باش و شاد باش
با چشم همچو نرگس و با زلف عنبری.فرخی.دلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاب
بر کام و هوای دل و بر دشمن غدّار.فرخی.چنین تا دو پاس ازشب اندرگذشت
ببودند دلشاد و خرم به دشت.اسدی.براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدندجائی فراز.اسدی.ببودندیک هفته دلشاد، خوار
به بازی و چوگان و بزم و شکار.اسدی.چو از داد پرداختی راد باش
وزین هردوپیوسته دلشاد باش.اسدی.به شاگردیش هر که دلشاد بود
دل و دانش و دینش آباد بود.اسدی.ببودند یک هفته دلشاد و مست
که ناسود یک ساعت از جام دست.اسدی.گشت آن زمان که حکمش موجود شد جهان
دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت.مسعودسعد.زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک
سکه رخ را زر شادی رسان آورده ام.خاقانی.دلشاد باش و خرم و خوش عیش و خوش طرب
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گزار.سوزنی.دعا کرد زاهد که دلشاد باش.نظامی.هرکرا او مقبل و آزاد خواند