دلتنگی

معنی کلمه دلتنگی در لغت نامه دهخدا

دلتنگی. [ دِ ت َ ] ( حامص مرکب ) حالت و کیفیت دلتنگ. تنگدلی. ملالت. پریشانی. اضطراب. ( ناظم الاطباء ). ضجرت. ( از دهار ). ضیق. غلق. ضیق صدر. وحشت. ( تاریخ بیهقی ). غمگینی. گرفتگی دل از اندوه :
بتان پاسخش را بیاراستند
به دلتنگی از جای برخاستند.فردوسی.ز من آرزو خود همی خواستی
به دلتنگی از جای برخاستی .فردوسی.خشمی و دلتنگیی سوی من شتافت چنانکه خوی از من بشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217 ). انوشروان با همه دلتنگی خرسند شد.( فارسنامه ابن البلخی ص 97 ). پس وشتاسف با آنکه دیگر پسر از صلب خویش داشت بسبب دلتنگی از بهر اسفندیارپادشاهی به بهمن بن اسفندیار داد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 52 ). چون از کار آسود به یمن ، و مسیلمه به یمامه خبر رسیدش [ پیغامبر را ] از دلتنگی بیماری زیادت گشت. ( مجمل التواریخ و القصص ).
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ.نظامی.سنگ ازدل تنگ می بکاهد
دلتنگی خویش کس نخواهد.نظامی.آن بدر میرود از باغ به دلتنگی و داغ
وین به بازوی فرح می شکند زندان را.سعدی.ازین سبب که گلستان نه جای دلتنگی است.سعدی ( گلستان ).- دلتنگی کردن ؛ بی آرامی نمودن ، خاصه از فرقت عزیزی یا پیش آمد حادثه ای : بچه برای مادرش دلتنگی می کرد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : کیومرث از خواب بیدار شد خدای را شکرها کرد و عذر خواست از دلتنگی کردن. ( قصص الانبیاء ص 33 ).
مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دل تنگ و گلی تنگ.نظامی. || سبکسری. کوچک مغزی. هراسیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا با تردید و علامت سؤال ) : و بوطلحه به هزیمت به سیستان آمد... و عمرو [ لیث ] را آگاه کرد. عمرو نامه جواب کرد که باز به خراسان رو و عهد نو فرستاد. بوطلحه به خراسان بازگشت و باز دلتنگی کرد و راه بگردانید و به گرگان شد. ( تاریخ سیستان ). || رنجش. گله. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- دلتنگی داشتن از کسی ؛ از او گله و شکایتی داشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- دلتنگی کردن ؛گله کردن. رنجش یافتن : با عارض بوالفتح رازی دلتنگی می کرد و لشکر را می نواخت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 497 ).
|| کدورت. || خشم :
چو حق معاینه دانی که می بباید داد

معنی کلمه دلتنگی در فرهنگ عمید

افسردگی، تنگ دلی، اندوهگینی.

معنی کلمه دلتنگی در فرهنگ فارسی

حالت کیفیت تنگدل اندوهگینی غمناکی ملامت تنگدلی .

معنی کلمه دلتنگی در ویکی واژه

nostalgia

جملاتی از کاربرد کلمه دلتنگی

غنچه دلتنگیم یارب که هرگز نشکفد جای غم پیدا شود گاهی که خاطر وا شود
دعوی درد با تو کند گر به راه عشق دلتنگی تو بر کمر مور می‌زند
ز دلتنگی دمی خود را برون آر به می خوردن نشاطی در درون آر
به بر گرفته مرا تنگ، ذوق دلتنگی چو غنچه راه نسیم صبا نمی بینم
ایشان حال بازگفتند ودلتنگی بسیار می نمودند. سفیان گفت: مرا در جان خویش چندین آویزش نیست. ولکن حق کارهای دنیا بباید گزارد.
چو مرد از شرم زن را آنچنان دید وزان دلتنگی او را بیم جان دید
در چمن غنچه ی دم بسته ی لب دوخته را همه دلتنگی از آنست که در بند قباست
غنچه‌ها از جوش دلتنگی‌ گریبان می‌درند ورنه این گلشن ندارد یک تبسم‌وار گل
گل این باغ، دلتنگی ندیده ز گلبن، غنچه چون بلبل پریده
جیبم به چاک داد جنون شکفتگی دلتنگیم چو غنچه عجب جامه‌وار بود