معنی کلمه درشت در لغت نامه دهخدا
درشت. [دُ رُ ] ( ص ) زبر. زمخت. خشن. مقابل نرم و لین. اخرش. ( تاج المصادر بیهقی ). اخشب. اِرْزَب . ( منتهی الارب ). اقض. ( تاج المصادر بیهقی ). اقود. اکتل. ( منتهی الارب ). ثقنة. ( دهار ). جادس.جاسی ٔ. جحنش. جرعب. جشیب. جلحمد. جِلَّوذ. خَشِب. ( منتهی الارب ). خشن. ( دهار ). دک. زَمِّر. سَجیل. سَخت. سختیت [ س ِ / س َ ]. سَرَنْدی ̍. سَلط. سَلیط. شَخْزَب. شُنابِث. شُنْبُث. صُماصِم. صماصمة. صمصام. صمصامة. صُمَصِم. عُرابِض. عَرْزَب. عِرْزَب . عُرُند. عُضَمِّر. عُکْوة. عُلابِط. عُلَبِط. عَلَنُکَد. عُنابِل.عُنْتُل. عَنْکَد. عَنیف. غُلاظ. ( منتهی الارب ). غَلیظ. ( دهار ). فراص. فلتان. قِرْشَم . قُناسِر. قُناصِر. کَلْدَم. کُنابِل. کُنْبُث. کُنْبُل. کُنْتِنی . کُنِتی. مُسجَئِرّ. مِسعر. مَسفوح. مُسَلعَف. مُصَوْمِد. مَعزوزَة. مُغَلَّظ. مُغَلَّظَة. مُقْعَنْسِس. هزر. ( منتهی الارب ) : به آهن گران وی را ببستندو صوفی سخت درشت در وی پوشانیدند. ( تاریخ بیهقی ).
تن نازکش در پلاس درشت
چو سوهان همی سود اندام و پشت.شمسی ( یوسف و زلیخا ).رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را.ناصرخسرو.تبهای گرم گیرد و زبان درشت باشد و سرخ. ( ذخیره خوارزمشاهی ). جامه درشت باید پوشید. ( ذخیره خوارزمشاهی ). به خرقه درشت مالیدن. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است سراپای سم است.خاقانی.بجز شیرین که در خاک درشت است
کس از بهر کسی خود را نکشته ست.نظامی.آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پروسخ بد پیرهن.مولوی.أخشن ، خشن ؛ درشت. غیراملس از هر چیزی. ( منتهی الارب ). أخشن ؛ درشت تر. اِخشیشان ؛ خوی کردن به درشت پوشیدن. ( دهار ). خَطل ؛ درشت و سخت از جامه و بدن. ( منتهی الارب ).