معنی کلمه دردسر در لغت نامه دهخدا
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.ابوالمؤید.توت... محرور را درد سر آورد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
تا درد سرم فرونشاند
این اشک گلاب سان مرا بس.خاقانی.گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل
دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم.خاقانی.هنرت مشک نافه آهوست
چه عجب مشک درد سر زاید.خاقانی.هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سریست بر سری.خاقانی.نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد
چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند.خاقانی.صبحا به گلاب لاله بنشان
این درد سری که شب کشیدم.خاقانی.گلابی که آب جگرها بدوست
دوای همه درد سرها بدوست.نظامی.مشتری را ز فرق سر تا پای
درد سر دید و گشت صندل سای.نظامی.سر چرا بندم چو درد سر نماند
وقت روی زرد و چشم تر نماند.مولوی.شراب چون نبود پایدار لذت شرب
ضرورتست که درد سر خمار کشم.سعدی.شرابی بی خمارم بخش یارب
که با وی هیچ درد سر نباشد.حافظ.مصدوع ؛ درد سرگرفته. ( منتهی الارب ). || دردسر. کنایه از سرگردانی. تصدیع. مزاحمت. ( ناظم الاطباء ). کنایه از محنت و رنج. و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است. ( آنندراج ). چیزی یا کاری مایه تعب. ایذاء. اذیت. زحمت. رنج. اندوه. گرفتاری. مشقت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
به حال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.فردوسی.همه اندوه دل و رنج تن و دردسری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری.فرخی.من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری.فرخی.باری ندانمت که چه خود آری ای پسر
تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر.فرخی.همسایه بدی و ز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به دردسر.فرخی.کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد