معنی کلمه درباختن در لغت نامه دهخدا
چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه
با نیک و بد دائره درباخت کجه.( منسوب به رودکی ).جمالت چون جوانی جان نوازد
کسی جان با جوانی درنبازد.نظامی.ز روی لطف با کس درنسازد
که آنکس خان و مان را درنبازد.نظامی.ساحران چون قدر او نشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند.مولوی.قَمر؛ درباختن و غالب آمدن کسی را در باختن. ( از منتهی الارب ). || از دست دادن. باختن : عقل ، هوش و توان خود را درباختن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). فدا کردن :
من که جان و عمر و دل در باختم در عشق او
من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار.سنایی.جان در ششدرعشق تو چون مهره دربازم.( سندبادنامه ص 139 ).شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن درباخت آن پروانه خو.مولوی.ساحران چون قدر او نشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند.مولوی.نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی
حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد.سعدی.کشتی درآب را از دو برون نیست حال
یا همه سودی حکیم یا همه درباختن.سعدی.سرای سیم و زر درباز و عقل و دین و دل سعدی
حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان.سعدی.من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که درباختم.سعدی.و تیغ در رگ گردنش نشست و جان درباخت. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 83 ). تسبیل ؛ درباختن چیزی را در راه خدا. ( از منتهی الارب ). || خرید و فروخت کردن. بیع و شرا نمودن. || بخشیدن. عطا کردن. || وام دادن. ( ناظم الاطباء ). || ( اصطلاح تصوف ) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود. ( از فرهنگ مصطلحات عرفا ).