معنی کلمه خیل در لغت نامه دهخدا
خیل. ( ع اِ ) ج ِ اخیل. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خیل. [ خ َ ی َ ] ( ع اِمص ) کبر. بزرگ منشی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خیل. ( اِ ) مخاط. لعاب غلیظی که از بینی آدمی برآید. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ). خلم :
همان کز سگ زاهدی دیدمی
همی بینم از خیل و خلم و خدو.عسجدی.
خیل. [ خ َ ] ( ع اِ ) لشکر. سپاه. ( ناظم الاطباء ). گروه سواران. ( غیاث اللغات ). لشکریان. سپاهیان. نظامیان. عساکر. آنان که خدمت لشکری کنند :
که هرچند هستند خیل و سپاه
همه برنشینند فردا به گاه.فردوسی.علمهای شاهی برآمد بماه
همه برنشستند خیل و سپاه.فردوسی.بیکبار بر خیل توران زنند
بر و بیخ ایشان ز بن برکنند.فردوسی.که ما خیل آن مرز فرخنده ایم
که اینجا چنین بزم افکنده ایم.فردوسی.دژ خاربنی بیند در دشت بترسد
گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست.فرخی.یک سوار ازخیل تو وز دشمنان پنجاه خیل
یک پیاده از تو وز گردنکشان پانصد سوار.فرخی.خیل بهار خیمه بصحرا برون زند
واجب بود که خیمه بصحرا برون زنی.منوچهری.سالار خانیان را با خیل و با خدم
کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار.منوچهری.بامدادان که زمین بوسه دهندش پسران
چهل واند ملک بینی با خیل و سپاه.منوچهری.خوارزمشاه با خیل سوی بخارا تاختن آورد. ( تاریخ بیهقی ). امیر را آگاه کردند فرمود بخیل باز باید داشت همگان را بازداشتند. ( تاریخ بیهقی ). حاجب بزرگ از نشابور برفت با غلامان و خیل خود. ( تاریخ بیهقی ). و چند حاجب و سرهنگان این پادشاه با خیلها. ( تاریخ بیهقی ).
گریزان شد شب تیره ز خیل صبح رخشنده
چنانچون باطل از حقی و ناپیدا ز پیدایی.ناصرخسرو.خیل ابلیس چو بگرفت خراسان را
جز بیمگان درنگرفت قرار ایمان.