معنی کلمه خودپرستی در لغت نامه دهخدا
خودخواهی. خودکامی. حالت شخص ازخودراضی. ( ناظم الاطباء ) :
خودپرستی چو حلقه بر در نِه
بیخودی را چو حُلّه در بر کش.خاقانی.هر کآرَد با تو خودپرستی
شمشیر ادب خورَد دودستی.نظامی.عشق است گره گشای هستی
گِردآبه زهاب خودپرستی.نظامی.چون برگذری ز خودپرستی
در خود نه گمان بری که هستی.نظامی.نشاید گفت من هستم تو هستی
که آنگه لازم آید خودپرستی.نظامی.سعدیا چون بت شکستی خود مباش
خودپرستی کمتر از اصنام نیست.سعدی.سعدیا پرهیزگاران خودپرستی میکنند
ما دهل در گردن و خر در خلاب افکنده ایم.سعدی.خودپرستی خیزد از دنیا و جاه
نیستی و حق پرستی خوشتر است.سعدی.ای پسر نیستی ز هستی به
بت پرستی ز خودپرستی به.سلمان ساوجی.با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در عین خودپرستی.حافظ.هر جا بتی ببینی مشغول کار او شو
هر قبله ای که بینی بهتر زخودپرستی.حافظ.