معنی کلمه خودرای در لغت نامه دهخدا
دل خودرای مرا لاغرکانند مطیع
من ندانم چه کنم با دل یا رب زنهار.فرخی.نکنند آنچه رأی و کام کسی است
زآنکه خودکامگار و خودرایند.مسعودسعد.آن گل خودرای که خودروی بود
از نفس باد سخنگوی بود.نظامی.تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سل» ابلهی خودرای ناجنس خیره درای... ( گلستان ). || شوخ. بذله گو. || هواپرست. شهوتران. ( ناظم الاطباء ) :
گنه کار و خودرای و شهوت پرست
بغفلت شب و روز مخمورو مست.سعدی.|| خام خیال. بخیال خود. ( ناظم الاطباء ).