خموش

معنی کلمه خموش در لغت نامه دهخدا

خموش. [ خ َ ] ( ع اِ ) پشه. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). توضیح : پشه را از آن رو خموش گویند که آن صورت را می خراشد. ( لأَنه یخمش الوجه ).
خموش. [ خ ُ ] ( ع مص ) مصدر دیگر است برای خمش. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). رجوع به خمش شود.
خموش. [ خ ُ ] ( ع اِ ) ج ِ خمش. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).
خموش. [ خ َ ] ( ص ) ساکت. خاموش.خمش. بیصدا. بیزبان. ( از ناظم الاطباء ) :
بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش.اسدی.لیکن ارزد بسمع مستمعان
با زبانی چنین خموش منم.انوری.خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن تا نبیند خموش.سعدی ( گلستان ).- خموش نشستن ؛ ساکت نشستن. بیصدا نشستن :
در گریبان کش سر و بنشین خموش
چون بسی تردامنی داری هنوز.عطار.یا سخن آرای چو مردم بهوش
یا بنشین همچو بهائم خموش.سعدی ( گلستان ).|| ستور رام. || چراغ فرومرده. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه خموش در فرهنگ معین

(خَ ) (ص . ) خاموش .

معنی کلمه خموش در فرهنگ عمید

= خاموش

معنی کلمه خموش در فرهنگ فارسی

(صفت ) ۱ - ساکت بیصدا. ۲ - بی زبان گنگ . ۳ - آرام . ۴ - چراغ یا آتش که نور و حرارت آن از میان رفته منطقی . ۵ - ( اسم ) ساکت باش . : ( (( روباه ) گفت : خاموش . که اگر حسودان بفرض گویند (روباه ) شتر است و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من باشد ? ) ) ( گلستان )
جمع خمش

معنی کلمه خموش در فرهنگستان زبان و ادب

{quiescent} [کشاورزی- علوم باغبانی] ویژگی بذر یا جوانه ای که به دلیل عوامل بیرونی به حالت غیرفعال باقی مانده باشد

معنی کلمه خموش در ویکی واژه

خاموش.

جملاتی از کاربرد کلمه خموش

خموش اهلی اگر توبه ات دهند از عشق حدیث بیهده گو را جواب حاجت نیست
دهان پر است و خموشم که تا بگویی تو کز آن لب شکرینت شکرفشان داریم
همچنین محمد معتمدی در آلبوم یادواره عارف قزوینی با آهنگسازی محمدرضا لطفی این تصنیف را اجرا کرده، و خودِ محمدرضا لطفی نیز اجرایی از این تصنیف در آواز ابوعطا را در آلبوم خموشانه گنجانده‌است. پیش از او، مرضیه نیز این تصنیف را در آواز ابوعطا اجرا کرده بود؛ این اجرا با تنظیم روح‌الله خالقی در مجموعهٔ گل‌های رنگارنگ شمارهٔ ۳۱۶ منتشر شد.
من غره به سست خنده او ایمن گشتم که او خموش است
پوشیده نماند به جهان جوهر معنی هر چند خموش آمده فریاد کند مشک
ای یار طمع مکن بدین جام لطیف می نوش و خموش باش باری اینست
در عشق بلب خموش می‌باید بود در عالم دل بجوش می‌باید بود
هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت چه کند کسی که در کف به جز از دعا ندارد
شکایتم ز فراق وی اختیاری نیست ولی خموش نمی ماندم زبان، چه کنم
بوی گل را نتوان در گره شبنم بست به خموشی نتوان دامن این راز گرفت
مگر به لطف خموشم کنی وگرنه چو شمع نمی شود به بریدن زبان مرا کوتاه