خلیع

معنی کلمه خلیع در لغت نامه دهخدا

خلیع. [ خ َ ] ( ع ص ) آن کودکی که اهل او او را از خانه بیرون رانده اند. ج ، خُلَعاء. منه : غلام خلیع . || آنکه عاجز گردانیده باشد اهل خود را بجنایت. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ).
خلیع. [ خ َ ] ( ع ص ، اِ ) صیاد. || غول. || گرگ. || تیر قمار که داو آن نیاید. || قمارباز گروبندنده. || جامه کهنه. || کودک کثیرالجنایت و شرور. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || ابله. ( ناظم الاطباء ).
خلیع. [ خ َ ] ( اِخ ) حسین بن ضحاک بن یاسر. رجوع به ابن ضحاک درین لغت نامه و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 295 شود.

معنی کلمه خلیع در فرهنگ معین

(خَ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - خلع شده . ۲ - پریشان . ۳ - نابه فرمان . ۴ - خودکام .

معنی کلمه خلیع در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - خلع شده . ۲ - پریشان نا بشامان . ۳ - نا بفرمان . ۴ - خود کام خویشتن کام .
حسین بن ضحاک بن یاسر

معنی کلمه خلیع در ویکی واژه

خلع شده.
پریشان.
نابه فرمان.
خودکام.

جملاتی از کاربرد کلمه خلیع

حسین بن ضَحّاک شهرت‌یافتهٔ فراگیر به لقبِ خَلیع، کنیه‌گرفته به ابوعلی (۷۷۲–۸۶۴م) شاعر عراقی در دورهٔ اول عباسی بود. لقب خلیع، از برای شهرت او در آنچه مسلمانان «فسق و مجون» می‌دانند، برگرفته شده. در شاعری، او را هم‌رده با ابونواس می‌دانند. حسین خلیع را همانند والبه بن حباب نیز می‌دانند.
فارغ و مشغول و مستور و خلیع سخت در کاریم و بی کاریم ما
بَلْ بَدا لَهُمْ ما کانُوا یُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ اشارت است بروز رستاخیز که روز کشف احوال است، و اظهار اسرار. یوم تبلی السرائر و تظهر الضمائر. بسا که در دنیا در شمار زاهدان بودند، و رنگ دوستان و لباس آشنایان پوشیدند، و آن روز داغ شقاوت بر پیشانی خویش بینند، و در منزل بیگانگان‌شان فرود آرند، و بسا کسا که تو او را خلیع العذار شناختی، رهین الاغلال دانستی، در دنیا بی‌سر و بی‌سامان، بی کس و بی‌نام، و آن روز از خزائن غیب خلعتهای کرامت آرند بنام وی. قدیسان ملأ اعلی و ساکنان جنات مأوی دو چشمی برند و فرو مانند در کار وی. این چنان است که شاعر گوید:
منهم سلیب ضیعه بهالق منهم خلیع اخفرته فدامها
غیرت معشوق زینت عاشق است و غیرت عاشق پیرایهٔ معشوق. اگر غیرت معشوق نباشد عاشق خلیع العذار نابود و بی قیمت و مقدار شود و به هر سوی رود و به هر روی رود امّا همیشه غیرت معشوق، عنان مرکبِ وجودش گرفته باشد و بر در بارگاه مراد معشوق می‌دارد و چون آتش عشق گرمتر شود عاشقی بی‌آزرمتر شود غیرت معشوق گریبانش گیرد تا دامن خودکامی درکشد و بی‌خود شود و دم درکشد. عشق هر لحظه می‌گویدش: «گر جانت به کارست برو دم درکش.» چون عاشق بر بحر بی‌خودی گذر کند و در کام نهنگ قهر مقر کند غیرت معشوق به شستِ قهرش برآورد و در تاب آفتاب بی‌مرادی بدارد تا زهر قهر ننوشد و در هلاک خود نکوشد زیرا که ناز او را نیاز این به‌کارست. حاصل به هیچ کارش فرو مگذارد اگر ملک شود و بر فلک شود به قهرش فرو آرد و همو را برو گمارد تا دمار از نهاد او برآرد و در تاب آفتاب نامرادی بدارد و اگر از وجودش گوی سازد و در میدان بلا اندازد و درحالش به چوگان قهر سرگردان کند و بی‌پا و سرش دوان کند؛ می‌گویدش:
لباس دانایی بیفکند و پلاس رسوایی پوشید و خلیع العذار در کوی و بازار مدینه می گردید. دوستان بر ملامت او برخاستند اما هیچ سود نداشت، زبان حالش به این کلمه متکلم بود و به این ترانه مترنم.
روز است خلیع و شب سیه پی غمّازی ازین، سیاهی از وی
امروز بعدل تو شده مؤدب گردون که خلیع العذار گشته
فرو هشته از علم برقع بروی نبوده چو جاهل خلیع العذار
این فسانه از بهر آن گفتم که رضایِ نفس باندک و بسیار طلب نباید کرد و او را در مرتعِ اختیارِ طبع خلیع‌العذار فرا نباید گذاشت.
تاب تحمّل نماند، یا لجاالهاربین علم ستیرالجبین، جهل خلیع العذار