معنی کلمه خلنده در لغت نامه دهخدا
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده.لبیبی.حلق بداندیش را برنده چو تیغی
دیده بدخواه را خلنده چو خاری.فرخی.همه درخت و میان درخت خار گشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر.فرخی.خلنده تر ز جاهل بر نروید.ناصرخسرو.هرچند خلنده ست چو همسایه خرماست
بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار.ناصرخسرو.|| تیرکشنده. زخمی که تیر می کشد. ( از یادداشت بخط مؤلف ) : آماسی که سخت گرم و خلنده باشد همچون خار بخلد آن را شوکه گویند. ( از ذخیره خوارزمشاهی ). علامتهای آن [ علامتهای تفرق الاتصال ] درد خلنده باشد و گاهگاه چنان پندارد که آن موضع... ( ذخیره خوارزمشاهی ). علامت این آماس دردی بود لازم و خلنده و تب سوزان. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || نافذ. ( ناظم الاطباء ).