معنی کلمه حذق در لغت نامه دهخدا
حذق تو چنانست که بی نبض و دلیلی
می بازنمائی عرض روح بهنجار.سنائی.ای ضیاءالحق به حذق رای تو
خلق بخشد سنگ را حلوای تو.مولوی.|| بریدن. کشیدن چیزی را برای بریدن با داس و مانند آن. ( از منتهی الارب ). بریدن به داس و مانند آن چیزی را. || بریدن و گزیدن سرکه دهن را. ( تاج المصادر بیهقی ). || حذق خَل ؛ سخت ترش شدن سرکه. ( از منتهی الارب ).
حذق. [ ح َ / ح ِ ] ( ع مص ) حذق خَل ؛ سخت ترش شدن سرکه. || حذق خَل دهان را؛ بریدن یا گزیدن تیزی ترشی سرکه آنرا. || حذق رباط بر دست گوسفند؛ نشان گذاشتن رسن بر دست او. ( از منتهی الارب ).
حذق. [ ح َذَ ] ( ع اِ ) بادمجان. ( حاشیه المعرب جوالیقی از خطعلی بن حمزه و نشوءاللغة ص 89 ). رجوع به حَدَق شود.