حذق

معنی کلمه حذق در لغت نامه دهخدا

حذق. [ ح ِ ] ( ع مص ) حذاق. حذق صبی قرآن را یا عملی را؛ آموختن او قرآن را. نیکو دریافتن کودک خواندن را یا کار را. || زیرک شدن در کاری. ( تاج المصادر بیهقی ). استادی. نیک دانی. زیرکی. خلاف خرف :
حذق تو چنانست که بی نبض و دلیلی
می بازنمائی عرض روح بهنجار.سنائی.ای ضیاءالحق به حذق رای تو
خلق بخشد سنگ را حلوای تو.مولوی.|| بریدن. کشیدن چیزی را برای بریدن با داس و مانند آن. ( از منتهی الارب ). بریدن به داس و مانند آن چیزی را. || بریدن و گزیدن سرکه دهن را. ( تاج المصادر بیهقی ). || حذق خَل ؛ سخت ترش شدن سرکه. ( از منتهی الارب ).
حذق. [ ح َ / ح ِ ] ( ع مص ) حذق خَل ؛ سخت ترش شدن سرکه. || حذق خَل دهان را؛ بریدن یا گزیدن تیزی ترشی سرکه آنرا. || حذق رباط بر دست گوسفند؛ نشان گذاشتن رسن بر دست او. ( از منتهی الارب ).
حذق. [ ح َذَ ] ( ع اِ ) بادمجان. ( حاشیه المعرب جوالیقی از خطعلی بن حمزه و نشوءاللغة ص 89 ). رجوع به حَدَق شود.

معنی کلمه حذق در فرهنگ معین

(حَ یا حِ ) [ ع . ] (اِمص . ) مهارت ، چیره - دستی ، استادی .

معنی کلمه حذق در فرهنگ عمید

= حذاقت

معنی کلمه حذق در فرهنگ فارسی

( اسم ) مهارت چیزه دستی حذاقت استادی .
بادمجان

معنی کلمه حذق در ویکی واژه

مهارت، چیره - دستی، استادی.

جملاتی از کاربرد کلمه حذق

نور رویش حدیقهٔ حذقست خط خطش حظیرهٔ صدقست
حذق وهم تو در اصابت رای آفتاب یقین کند کاواک
حذق تو چنانست که بی‌نبض و دلیلی می باز نمایی غرض روح به هنجار
صدق بوبکری و حذق حیدری کردن رها پس دل اندر زمرهٔ فرعون و هامان داشتن
ای ضیاء الحق بحذق رای تو حلق بخشد سنگ را حلوای تو
فصار خاقان ماؤه حذقت اذا رآه اصطفاء بغداد
گه علاج علیلان آستانه عشقت یکان یکان ز مسیحا هزار مرتبه احذق
دین تازه شد از صدق سماعیل پیمبر جان زنده شد از حذق سماعیل شنیزی
هرگز اندر طبع یک شاعر نبینی حذق و صدق جز گدایی و دروغ منکری و منکری
از کس نشنیدم به جز از حذق تو کامروز صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد