یکی از

معنی کلمه یکی از در ویکی واژه

یکی‌از
(گفتگو): هر یک از دیگری.

جملاتی از کاربرد کلمه یکی از

یکی از بزرگان راست که : هر گاه نفس تو، در آنچه فرمانش می دهی، فرمانت نبرد، در آنچه او بدان مشتاق است، فرمانش مبر.
پس ابراهیم از بیم شهرت روی در بادیه نهاد. یکی از اکابر دین در بادیه بدو رسید. نام مهین خداوند بدو آموخت و برفت. او بدان نام مهین خدای‌را بخواند. در حال خضر را دید علیه‌السلام، گفت: ای ابراهیم! آن برادر من بود داود که نام مهین در تو آموخت. پس میان خضر و او بسی سخن برفت، و پیر او خضر بود علیه‌السّلام که او را در این کار درکشیده بود به اذن الله تعالی و در بادیه که می‌رفت گفت: به ذات‌العرق رسیدم. هفتاد مرقع‌پوش را دیدم جان بداده، و خون از بینی و گوش ایشان روان شده، گرد آن قوم برآمدم. یکی را رمقی هنوز مانده بود. پرسیدم که: ای جوانمرد! این چه حالت است؟
ابوسعید خرّاز گوید یکی از پیرانِ من گفت بر تو بادا بمراعات سرّ ومراقبت، روزی من اندر بادیه همی رفتم آواز نعلین شنیدم از پس پشت خویش، مرا از آن هراس آورد خواستم که باز نگرم و ننگریستم، چیزی دیدم بر کتف من ایستاده و من بسرّ مراعات همی کردم پس باز نگریستم ددی دیدم عظیم.
اما آن کسی که خدای تعالی را اصلا دوست ندارد، وی اندر آن عذاب بماند که دوستی وی همه باز آن بود که از وی بازستدند، به چه سلوت از آن خلاص یابد و یکی از اسباب آن که عذاب کافر مخلد است این است.
کیستم من خود یکی از ابلهان تن زده اندر شمار آگهان
یکی از پیران گوید اندر بادیه بودم تنها، دلم تنگ شد، گفتم یا آدمیان با من سخن گویید یا پریان با من سخن گویید، هاتفی آواز داد چه میخواهی گفتم خدایرا میخواهم آن هاتف گفت تا کی خواهی، یعنی بموانست انس و جنّ خدای را جویند.
و بعد از آن تفکر کند در صفات حسنه، اگر به گمان خود خود را متصف به آنها یافت در صدد آزمایش خود برآید تا از مکر نفس و تلبیس آن مطمئن شود و اگر خود را از یکی از آنها خالی یافت تأمل نماید در طریق تحصیل آن.
یکی از بویِ دردش ناقل آمد یکی از رنگ صافش عاقل آمد
یکی از صد هزارها کار است که به هریک هزار اسرار است