معنی کلمه یکره در لغت نامه دهخدا
صوفی آن است کز تمنی و خواست
گشت بیزار یکره و برخاست.سنایی.- به یکره ؛ سراسر. یک باره. ( یادداشت مؤلف ) :
به یکره بر انبوه لشکر زدند
سپه با طلایه به هم برزدند.اسدی.غافل نبود در سرای طاعت
تا مرد به یکره بقر نباشد.ناصرخسرو. || یک بار. ( برهان ) ( آنندراج ) :
بدو گفت از آن نامداران تویی
مگر یکره آواز او بشنوی.فردوسی.مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش
هرکسی انگشت خود یکره کند در زورفین.منوچهری.یکره ز ره دجله منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران.خاقانی.یکرهش دیدیم و عقل و دین و دل بر باد رفت
وای جان ما اگر بینیم بار دیگرش.جامی. || به یک نظر. به نظر اول. ( ناظم الاطباء ). فوری. بی تردید :
ز دور هرکه مر او را بدید یکره گفت
زهی سوارنکوطلعت نکودیدار.فرخی.