یکدسته

معنی کلمه یکدسته در لغت نامه دهخدا

یکدسته. [ ی َ /ی ِ دَ ت َ / ت ِ ] ( ص نسبی ) صاحب یک دست. ( یادداشت مؤلف ). || از یک نوع. از یک سنخ. یکدست. متلائم. ( یادداشت مؤلف ). || هموار. یکنواخت.( یادداشت مؤلف ) : یکی از جمله بلاغت آن است که شاعر بیت های قصیده متلائم گوید یعنی یکدسته و هموار گوید و چنان کند که میان بیت و بیت تفاوت بسیارنبود به عذوبت و صفت. ( ترجمان البلاغه رادویانی ).

معنی کلمه یکدسته در فرهنگ فارسی

صاحب یک دست از یک نوع

جملاتی از کاربرد کلمه یکدسته

آزادی اگر تیول یکدسته نبود ملت ز دو سر چو مرغ پابسته نبود
یکدسته دلشکسته بندش بدست بسته یک حلقه زار و خسته خارش بپا خلیده
یکدسته زار و رنجور سر گرد هر دیاری بی آشنا و یاری
یکدسته گل ز رنگ حنا هم نبسته ای دانسته ای که چیست مگر مدعای گل
همره یکدسته دیب
یکدسته گلی دارم و عشقی در تاخت یک بوسه بدان زود بمن باز انداخت
یک رشته در نسفته در دست یکدسته گل شکفته در کم
یکدسته خسته جانیم ما را تو نا خدائی زین غم بده رهائی