معنی کلمه یک در لغت نامه دهخدا
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می روم اﷲ معک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک.
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.رودکی.یک قحف خون بچه تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه عقیق.عماره.نموده ست رازت به من سربه سر
که باشد مرا از تو هم یک پسر.فردوسی.چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زوی روزی یک سبوی.طیان.از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.عسجدی.- یک بغل ؛ کنایه از مقداری که بغل را پر کند، چنانچه دو بغل کنایه از بسیار است. ( از آنندراج ) :
یک بغل مشک میسر شودش نافه صفت
دست شانه چو به گیسوی رسای تو رسد.ملاطغرا ( از آنندراج ).- || کنایه از مقدار بسیار. ( غیاث اللغات ).
- || مقدار اندک یعنی آن مقدار از چیزی که بتوان در زیر بغل حمل کرد. ( ناظم الاطباء ).
- یک سلولی ؛ نباتات یک سلولی یا پروتوفیت نباتاتی هستند که فقط از یک سلول گرد یا بیضی و یا دراز و یا رشته ای شکل به وجود آمده اند و کلیه اعمال حیاتی نبات را که شامل تغذیه ، تنفس ، تولیدمثل ، حرکت ، دفع و غیره است همان یک سلول انجام می دهد.
- یک شدن ؛ واحد شدن. در حکم واحد شدن. مثل هم شدن. مانند همدیگر گشتن :
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند یک شود چون بفشری.مولوی.- یک غنچه ؛ مقدار یک غنچه. ( آنندراج ). به اندازه غنچه ای. به قدر غنچه ای :
غم عالم فراوان است من یک غنچه دل دارم
چه سان در شیشه ساعت کنم ریگ بیابان را.