یک کاسه

معنی کلمه یک کاسه در لغت نامه دهخدا

یک کاسه. [ ی َ / ی ِ س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) مجموع. یکی. ( یادداشت مؤلف ). یک قلم.
- یک کاسه کردن ؛ یکی کردن. یک جا جمعکردن. کنایه از با هم پیوستن و به هم آمیختن. ( آنندراج ) :
همین است پیغام گلهای رعنا
که یک کاسه کن نوبهار و خزان را.صائب ( از آنندراج ).از وقت تنگ چون گل رعنا در این چمن
یک کاسه کرده ایم بهار و خزان خویش.صائب ( از آنندراج ).نگذاشته ست حسن تو چیزی برای گل
یک کاسه کرده است چو می آب و رنگ را.شفیع اثر ( از آنندراج ). || ( ق مرکب ) به قدر یک کاسه. به اندازه یک کاسه. محتوای کاسه ای.
- امثال :
یک کاسه کاچی صد تا سرناچی .

معنی کلمه یک کاسه در فرهنگ معین

( ~. س )(ق مر. )(عا. )یک جا، کلی .

جملاتی از کاربرد کلمه یک کاسه

ساقی به زحمت آمده ام تا به پای خم یک کاسه می بیار وگر نیست، لای خم
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
اگر ملک دو عالم را کند یک کاسه اقبالش همان از حرص، چین بر جبهه فغفور می ماند
بط می بکف، بربط بسته دست؛ بیک کاسه، صد باربد کرده مست
اگر ملک دو عالم را کند یک کاسه اقبالش همان از حرص چین از جبهه فغفور می بارد
کاسهٔ پرخون تو میخور ای عزیز بعد از آن می ده بمن یک کاسه نیز
هنگام فوران آتشفشان، سنگ‌های اطراف آن به درون اتاقک ماگمای خالی فرو می‌ریزد و اگر اندازه اتاقک تا حد زیادی کاهش یابد، فرورفتگی پدیدآمده در سطح، یک کاسه آتشفشانی را یه وجود می‌آورد.
خاک بر لب مال اینجا، تا توانی چون مسیح دست در یک کاسه با خورشید تابان داشتن
غم و شادی همه یک کاسه کند آتش عشق گریه ناکی نتوان یافت به خندانی شمع
از وقت تنگ،چون گل رعنا درین چمن یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش
هر روز از برای سگ نفس بوسعید یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست