معنی کلمه یک چند در لغت نامه دهخدا
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز [ چنان ] عکه شدستم دورنگ.منجیک.چو یک چند بگذشت شد او [ سیاوش ] بلند
به نخجیر شیر آوریدی به بند.فردوسی.بیاسای یک چند و بر بد مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش.فردوسی.چو یک چند زین داستانها براند
بنه برنهادو سپه برنشاند.فردوسی.ای شهریارعالم یک چند صید کردی
یک چندگاه باید اکنون که می گساری.منوچهری.یک چند به اقبال تو ای شاه جوان بخت
گرد ستم از چهره ایام ستردم.برهانی.سوراخ شده ست سد یأجوج
یک چند حذر کن ای برادر.ناصرخسرو.وز رنج روزگار چو جانم تباه گشت
یک چند با ثنا به در پادشاشدم.ناصرخسرو.یک چند به زرق شعر گفتی
بر شَعر سیاه و چشم ازرق.ناصرخسرو.تا کی تو به تن برخوری از نعمت دنیا
یک چند به جان از نعم دانش برخور.ناصرخسرو.یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم.( منسوب به خیام ).نبرد افروختی یک چند بزم آرای یک چندی
که گاهی نوبت تیغاست و گاهی نوبت ساغر.مسعودسعد.چون یک چند بگذشت نفس بدان مایل گشت. ( کلیله و دمنه ).
ستد و داد تو یک چند بود جان پدر
ستد وداد کن امروز به تیزی بازار.سوزنی.یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر.خاقانی.از آن رفتن برآسودند یک چند
دل شیرین فرومانده در آن بند.نظامی.یک چند به خیره عمر بگذشت
من بعد بر آن سرم که چندی...سعدی.سلیمی که یک چند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت.سعدی.کسی قیمت تندرستی شناخت
که یک چند بیچاره در تب گداخت.سعدی.از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم.حافظ ( از آنندراج ).ای شوق در افشای غمم این چه شتاب است
گو راز من غمزده یک چند نهان باش.