معنی کلمه یک پهلو در لغت نامه دهخدا
چرا بازوبه قتلم می گشایی
چو تیغ از ناز یک پهلو چرایی.کلیم ( از آنندراج ).برنمی آید کسی با خوی یک پهلوی تو
هست یک پهلوتر از خوی جوانان خوی تو.صائب ( از آنندراج ).دل خسته و بسته مسلسل مویی ست
خون گشته و کشته بت هندویی ست
سودی ندهد نصیحتت ای واعظ
این خانه خراب طرفه یک پهلویی ست.؟ ( از یادداشت مؤلف ).- به یک پهلو افتادن ؛ یک پهلو افتادن. ( آنندراج ). رجوع به ترکیب یک پهلو افتادن شود.
- یک پهلو افتادن ؛ به یک پهلو افتادن. یک رو بودن بر کار و به هیچ وجه از آن درنگذشتن. ( آنندراج ).
|| یک وضع. یک قرار. یک جهت. ( آنندراج ). || یک رو. ( آنندراج ). یک روی. یک رنگ. مقابل دوپهلو و دورنگ و دوروی. || ( اصطلاح عامیانه ) حالت دراز کشیدن و قرارگیری بر روی یکی از پهلوها. ( از فرهنگ لغات عامیانه ). یک بری. یک بر. یک ور.