معنی کلمه یک لخت در لغت نامه دهخدا
از آن سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست.سعدی ( بوستان ).- در یک لخت ؛ صاحب یک مصراع. ( یادداشت مؤلف ). یک لت. یک لته. یک لتی. یک مصراعی. یک لنگه ای.
|| کفشی که دارای یک پارچه چرم باشد. ( ناظم الاطباء ). || آنکه از وضعی که داشته باشد هرگز برنگردد. ( از آنندراج ). یک رنگ. یک رو :
یک لختم و در کوی دورنگیم وطن نیست.ابوطالب کلیم ( از آنندراج ). || انعطاف ناپذیر. که از چیزی متأثر نشود :
سخن شنو نبود آدمی که یک لخت است
حکایتی است که دیوار گوش می دارد.اسماعیل ایما ( از آنندراج ). || یک رو. رک. رک گو. ( یادداشت مؤلف ) : گفت زندگانی خداوند دراز باد. من ترکی ام یک لخت و راستگویم.این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد. ( تاریخ بیهقی ). || خالص. محض. ساده. بَحت. قُح . صِرف. ( یادداشت مؤلف ) :
این زمان این احمق یک لخت را
آن نماید که زمان بدبخت را.مولوی. || کسی که زمام اختیار کارها در ید وی باشد. || پادشاه تواناتر از دیگر پادشاهان. ( ناظم الاطباء ). || ( ق مرکب ) لختی. لحظه ای. قدری. کمی :
اگر شاه بیند به من بخشدش
مگر بخت یک لخت بدرخشدش.فردوسی.|| یک بارگی. یک دفعه. || مجموعاً. || قطعه قطعه. ( ناظم الاطباء ).