معنی کلمه یوغ در لغت نامه دهخدا
همی گفت با او گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را به یوغ.ابوشکور بلخی.ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندرآرد سرم را به یوغ.ابوشکور بلخی.چنانکه بینی تاول نکرده کار هگرز
به چوب رام شودیوغ را نهد گردن.اورمزدی.تو را گردن دربسته به یوغ
وگرنه نروی راست با سپار.لبیبی.ای آدمی به صورت جسم و به دل ستور
بر گردن تو یوغ من است و سپار هم.ناصرخسرو.ای همه قول تو نفاق و دروغ
پیش دنیا تو گردن اندر یوغ.سنایی.چو یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و ز آماج و سپنج.سوزنی.به پیش کوهه زین برنهاده ایر چو یوغ
سوار گشته بدان مرکبان رهوارم.سوزنی.آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببیندشان الاه.مولوی.گاو گر یوغی نگیرد می زنند
هیچ گاوی کو نپرد شد نژند؟مولوی.صبح ؛ یوغ آماج. سَمیق ؛ چوب یوغ که بر گردن گاو نشیند. ( منتهی الارب ).
- یوغ بندگی ؛ کنایه است از قبول اطاعت و عبودیت. ( یادداشت مؤلف ).
یوغ. ( اِخ ) ( اصطلاح نجوم ) نام سعد بلع یکی از منازل قمر به لغت سغد و خوارزم. ( از آثارالباقیه ص 240 ).