معنی کلمه یمین در لغت نامه دهخدا
شهان در رکابش فزون از هزار
چه اندر یمین و چه اندر یسار.فردوسی.هر جایگه که روی نهد بخت بر یسار
هر جایگه که حرب کند فتح بر یمین.فرخی.کی بودکآن خسرو پیروزبخت آید ز راه
بخت و نصرت بر یسار و فتح و دولت بر یمین.فرخی.گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار، باده ات اندر یمین.منوچهری.که اِستاد با ذوالفقار مجرد
به هر حربگه بر یمین محمد.ناصرخسرو.تا بود قضا بود وفادار یمینش
تا هست قدر هست هواخواه شمالش.ناصرخسرو.نیست کسی جز من خشنود از او
نیک نگه کن به یمین و شمال.ناصرخسرو.من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال.ناصرخسرو.هر طرب را برابر است کرب
هر یمین را مقابل است یسار.خاقانی.نفس مزن به هوس در وفای خود کآن را
دوحافظند شب و روز در یمین و یسار.عطار.آن چنان که جان بپرّد سوی طین
نامه پرّد از یسار و از یمین.مولوی.این یکی ذره همی پرّد به چپ
وآن دگر سوی یمین اندر طلب.مولوی.خاک من و توست که باد شمال
می بردش سوی یمین و شمال.سعدی.- یمین از ( ز ) شمال ندانستن ؛ راست و چپ را تشخیص ندادن. سوی راست از سوی چپ ندانستن :
می دهد دست ملک نعمت اصحاب یمین
به گروهی که ندانند یمین را ز شمال.کمال اسماعیل.- یمین و یسار ؛ سوی راست و سوی چپ. راست و چپ. چپ و راست. از همه سو :
همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار.فرخی.امرا را برحسب مصلحت از یمین و یسار روانه گردانید. ( تاریخ غازانی ص 125 ). در مقدمه قلب امرا چوبان و سلطان ، چوبان بر یمین و سلطان بر یسار. ( تاریخ غازانی ص 127 ).
به زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر