معنی کلمه یلمه در لغت نامه دهخدا
یلمه صوف مشو بسته بند والا
زانکه والاست شعار زن و این کار تو نیست.نظام قاری ( دیوان ص 41 ).به هنگام خفتن یکی پیش بند
گریزاند ایلچی یلمه ز بند.نظام قاری.من از یلمه بودم همیشه به تنگ
گذشتی همی روز نامم به ننگ.نظام قاری.
یلمه. [ ی ُ م َ / م ِ ] ( ترکی ، اِ ) آنچه در تغاری به حیوانات خورانند. ( آنندراج ). اسم است از مصدر «یلماق »ترکی به معنی چیدن و کندن علف و گیاه و هم اکنون در آذربایجان خوشه های چیده گندم و جو و هر علف چیده را گویند اعم از اینکه به ستور بخورانند یا نخورانند.
- یلمه کردن ؛ پاکیزه کردن بزغاله از موی جهت بریان کردن : مسموط آن است که گوسفند را یلمه کنند و این الذ است از مسلوخ. ( بحرالجواهر ).
یلمه. [ ی ُ م َ / م ِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان آتابای بخش پهلوی دژ شهرستان گنبدقابوس ، واقع در 5000گزی خاور پهلوی دژ، کنارراه فرعی گنبدقابوس. سکنه آن 520 تن و آب آن از رودخانه گرگان است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ).