هیچ وجه

معنی کلمه هیچ وجه در لغت نامه دهخدا

هیچ وجه. [ وَج ْه ْ ] ( ق مرکب ) هیچ طور. هیچ گونه.

معنی کلمه هیچ وجه در فرهنگ معین

(ق مر. ) هیچ طور، هیچ گونه .

معنی کلمه هیچ وجه در فرهنگ فارسی

هیچ طور هیچگونه .
هیچطور هیچگونه

جملاتی از کاربرد کلمه هیچ وجه

کس را چو نیست قیمت وصلت به هیچ وجه من می خرم به جان همه درد و بلای تو
عاشق به هیچ وجه تسلی نمی‌شود در وصل عندلیب همان داد می‌زند
دگر تغیر و تبدیل ره بدان ندهند به هیچ وجه و سبب نایبامن استیفا
دل رمیده به این خاکدان نمی سازد به هیچ وجه شرر با دخان نمی سازد
به هیچ وجه نیابد چراغ مجلس انس مگر به روی نگار و شراب انگوری
به رویش ماه را از هیچ وجهی نباشد دعوی خوبی موجه
ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو
صد جهان پر عاشق سرگشته را هیچ وجهی نیست الا روی تو
گفت: پس خصم را سوگند دهم. مدعی زار بگریست و گفت: ای قاضی، سوگندش مده، که سوگند به دروغ خورد و باک ندارد. قاضی گفت: من از شریعت نتوانم بیرون شدن، یا ترا گواه باید، یا وی را سوگند دهم. مرد در پیش قاضی در خاک بغلتید و گفت: زینهار! مرا گواه نیست، وی سوگند بخورَد و من مظلوم و مغبون بمانم، تدبیر کار من کن. قاضی چون بر آن جمله زاری مرد بدید دانست که وی راست می‌گوید، گفت یا خواجه، قصهٔ وام دادن با من بگوی، تا بدانم که اصل این چگونه بوده است. مظلوم گفت: ایها القاضی، این مردی بود چندین ساله دوست من، اتفاق را بر پرستاری عاشق شد، قیمت صد و پنجاه دینار و هیچ وجهی نداشت، شب و روز چون شیفتگان می‌گریست و زاری می‌کرد؛ روزی به تماشا رفته بودیم، من و وی تنها بر دشت همی‌گشتیم، زمانی بنشستیم، این مرد سخن کنیزک همی‌گفت و زار زار می‌گریست، دلم بر وی بسوخت که بیست ساله دوست من بود، او را گفتم: ای فلان، ترا زر نیست به تمامی بها‌ی وی و مرا نیست، هیچ‌کس دانی که ترا درین معنی فریاد رسد و مرا در همه املاک صد دینارست، به سال‌ها‌ی دراز جمع کرده‌ام، این صد دینار به تو دهم، باقی تو وجهی بساز تا کنیزک بخری و یک ماهی بداری، پس از ماهی بفروشی و زر بمن باز دهی؛ این مرد در پیش من در خاک بغلتید و سوگند خورد که یک ماه بدارم و بعد از آن اگر به زیان یا به سود خواهند بفروشم و زر به تو دهم؛ من زر از میان بگشادم و بدو دادم و من بودم و او و حق تعالی، اکنون چهار ماه برآمد، نه زر می‌بینم و نه کنیزک می‌فروشد. قاضی گفت: کجا نشسته بودی درین وقت که زر بدو دادی؟ گفت: به زیر درختی. قاضی گفت: چون به زیر درخت بودی چرا گفتی گواه ندارم؟ پس خصم را گفت: هم اینجا بنشین پیش من و مدعی را گفت: دل مشغول مدار و زیر آن درخت رو و بگوی که قاضی ترا می‌بخواند و اول دو رکعت نماز بگزار و چندبار بر پیغامبر صلوات ده و بعد از آن بگو که: قاضی می‌گوید بیا و گواهی ده. خصم تبسم کرد، قاضی بدید و نادیده کرد و بر خویشتن بجوشید. مدعی گفت: ایها القاضی، می‌ترسم که آن درخت به فرمان من نیآید. قاضی گفت: این مُهر من ببر و درخت را بگوی که: این مُهر قاضی است، می‌گوید که: بیا و گواهی ده، چنانکه بر توست پیش من. مرد مهر قاضی بستاند و برفت، خصم هم آنجا پیش قاضی بنشست؛ قاضی به حکم‌های دیگر مشغول شد و خود بدین مرد نگاه نکرد، تا یک‌بار در میان حکمی که می‌کرد روی سوی این مرد کرد و گفت: فلان آنجا رسیده باشد؟ و گفت: نی هنوز، ای قاضی و قاضی به حکم مشغول شد، آن مرد مهر ببرد و بر درخت عرضه کرد و گفت: ترا قاضی همی‌خواند، چون زمانی بنشست دانست که از درخت جواب نیآید، غمگین برگشت و پیش قاضی آمد و گفت: ایها القاضی، رفتم و مهر عرضه کردم، نیامد. قاضی گفت: تو در غلطی که درخت آمد و گواهی بداد؛ روی به خصم کرد و گفت: زر این مرد بده. مرد گفت: تا من اینجا نشسته‌ام هیچ درختی نیامد و گواهی نداد. قاضی گفت: هیچ درختی نیآمد و گواهی نداد، اما اگر زر در زیر آن درخت از وی نگرفته‌ای چون من پرسیدم که این مرد به درخت رسیده باشد، گفتی: نی هنوز، که ازینجا تا آنجا دور است، اگر زر نستانده بودی در زیر آن درخت، ترا به چه معلوم شد که وی آنجا نرسیده است‌؟! چون زر ازو نستانده بودی مرا بگفتی که: کدام درخت؟ و من هیچ درخت نمی‌شناسم، که من در زیر آن درخت از وی زر نگرفته باشم و من نمی‌دانم که وی کجا رفته است؛ مرد را الزام کرد و زر از وی بستاند و به خداوند داد.
خدا شناس توان شد بعلم و عقل ولی بهیچ وجه نشاید شناخت آدم را