معنی کلمه هزاردستان در لغت نامه دهخدا
تا چون هزاردستان بر گل نوا زَنَد
قمری چو عاشقان به خروش آید از چنار.فرخی.هزاردستان امروز در خراسان است
به مجلس ملک اینک همی زند دستان.فرخی.هزاردستان دستان زدی به وقت بهار
کنون به باغ همی زاغ راست آه و فغان.فرخی.هزاردستان این مدحت منوچهری
کند روایت در مدح خواجه بوالعباس.منوچهری.بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود
مردم چو حال بیند از این سان خُرَم شود.منوچهری.از لحن و از آوای خوش بمانَد
در تنگ قفسها هزاردستان.ناصرخسرو.ناهید سزد هزاردستان
کایوان تو گُلْسِتان ببینم.خاقانی.خاصه که به هر طرف نشسته ست
صد باربد از هزاردستان.خاقانی.از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزاردستان.نظامی.گامی دو سه تاختی چو مستان
نالنده تر از هزاردستان.نظامی.تو گلبن گُلْسِتان حسنی
عطار تو را هزاردستان.عطار.از آن همی نزند سرو دست کاندر باغ
هزاردستان بر گل نمی زند دستان.کمال الدین اسماعیل.گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق
نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش.سعدی.بوی گل و بامداد نوروز
وآواز خوش هزاردستان.سعدی.هر گلی نو که در چمن آید
ما به عشقش هزاردستانیم.سعدی.چون مرده بود هزاردستان
چه سود ز جلوه گلستان ؟امیرخسرو.رجوع به هزارآوا و هزارآواز شود.