معنی کلمه یقین در لغت نامه دهخدا
تو شب آیی نهان بوی همه روز
همچنانی یقین که شب یازه.فرالاوی.گمانم گهر بود و سنگ آمدی
یقینم همه نام و ننگ آمدی.فردوسی.آن چیز کز این پیش گمان بود یقین گشت
دانی نتوان داد یقینی به گمانی.فرخی.خدایگان جهان بر جهانْش کرد ملک
یقین خلق گمان شد گمان خلق یقین.فرخی.و عبده حتی اتاه الیقین. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299 ).
کردی از صدق و اعتقاد و یقین
خویشی خویش را به حق تسلیم.ناصرخسرو.که باشد کاین همه برهان ببیند
نگوید از یقین اﷲ اکبر.ناصرخسرو.تا در دل مخلوق گمان است و یقین است
شکر تو مدد باد گمان را و یقین را.امیرمعزی.جایی که یقین باشد شک را چه محل باشد
ظلمت به کجا ماند با نور که بستیزد.امیرمعزی.هرکه را آینه یقین باشد
گرچه خودبین خدای بین باشد.سنایی.گردانیدن پای از عرصه یقین. ( کلیله و دمنه ). بدین استکشاف صورت یقین جمال ننمود. ( کلیله و دمنه ).
یقین من تو شناسی ز شک مختصان
که علم توست شناسای ربنا ارنا.خاقانی.دل گمان می برد کز دست تو نتوان برد جان
داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته.خاقانی.