معنی کلمه یاوری در لغت نامه دهخدا
از آن یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سوی درمان شدند.فردوسی.نامها نوشت و ازملوک طوایف یاوری خواست. ( مجمل التواریخ ).
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیده رضای تو بِه ْ یاوری ندارم.خاقانی.در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی
در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه.خاقانی.چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری.نظامی.هم زو برسی به یاوریها
هم باز رهی ز داوریها.نظامی.- یاوری بخش ؛ اعانت کننده :
بزرگا بزرگی دها بی کسم
تویی یاوری بخش ویاری رسم.نظامی ( از آنندراج ).- یاوری جستن ؛ کمک خواستن :
شبانه عجب ماند از آن داوری
در آن کار جست از خرد یاوری.نظامی.- یاوری خواستن ؛ کمک خواستن :
به پیش نیا شد به خواهشگری
وزو خواست دستوری و یاوری.فردوسی.نامه ها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. ( مجمل التواریخ ).
گر خصم او به جهد طلسمی بساخته ست
آنقدر هم ز قدرت او خواست یاوری.خاقانی.- یاوری کردن ؛ کمک کردن. مدد رسانیدن : چون خبر کشتن یزید به مروان بن محمد رسید از حدود آذربایجان بیامد که حکم و عثمان پسران ولید را یاوری کند. ( مجمل التواریخ ). اگر همه عالم او را دهی از آن کار فروننشیند و کس یکدیگر را یاوری نکنند. ( مجمل التواریخ ص 102 ).
فلک میکند شاه را یاوری
مرا کی بود بر فلک داوری.نظامی.بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری. ( گلستان سعدی ).
ترایاوری کرد فرخ سروش.سعدی.چندان که جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری.سعدی.بسا زورمندا که افتاد سخت
بس افتاده را یاوری کرد بخت.سعدی ( بوستان ).در این نوبت ترا فلک یاوری کرد. ( گلستان ).
ولی چون نکرد اخترم یاوری
گرفتند گردم چو انگشتری.سعدی ( بوستان ).
یاوری. [ وَ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان خالصه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 21000 گزی شمال باختری کرمانشاهان. 103 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ).